از گلی که نچیده ام
عطری به سرانگشتم نیست
خاری در دل است.
"محمد شمس لنگرودی"
***
میوه بی مانندت
عطر توست، شکوفه نارنج!
توده یی از عطرها
که از آسمانش می چینیم.
چه مثل شبنم صبحگاهان باشی
چه شکل شاخه مرجان
میوه بی مانندت
عطر توست.
"شمس لنگرودی"
***
این موسیقی
می افتد از دهان
تو اگر نخوانی.
"شمس لنگرودی"
***
آنقدر به تو نزدیک بودم
که تو را ندیدم
در تاریکی خود، به تو لبخند میزنم
شکرانهٔ روزهایی
که کنار تو
راه رفتهام.
"شمس لنگرودی"
***
بی آنکه تو را ببینم
در تو رها میشوم
و در کف دریا چشم میگشایم
رودم
و به غرق شدن در تو معتادم!
"شمس لنگرودی"
***
تو را به ترانهها بخشیدم
تو را به ترانهها بخشیدم
به صدای موسیقی
به سکوت شکوفهها
که به میوه بدل میشوند
و از دستم میچینند
تو را به ترانهها بخشیدم
با من نمان!
عمر هیچ درختی ابدی نیست
باید به جدایی از زندگی عادت کرد.
"شمس لنگرودی"
***
گل سرخ
گل سرخ
آتشی است
که نمی سوزاند
جز با شنیدن نام تو ...
"شمس لنگرودی"
***
دوست دارم در این شب دلپذیر- شمس لنگرودی
دوست دارم
در این شب دلپذیر
عطر تو
چراغ بینایی من شود
و محبوبه شب راهش را گم کند
دوست دارم
شب، لرزان از حضورت
پایش بلغزد
در چاله ای از صدف که ماهش می خوانند
و خنده آفتاب دریا را روشن کند
اما نه آفتاب است و نه ماه
عصرگاهی غمگین است
و من این همه را جمع کرده ام
چون دلتنگ توام
"شمس لنگرودی"
***
دستهای تو
دستهای تو انگار
پرچمهای صلحاند
بر خرابهی روزهای من
که جز نشانهای از گنجها در او باقی نیست
زورقها و نگهبانانی
که باروت کشفشده را به جزیرهی دور می برند.
دستهای تو انگار
سیمهای تارند
که ترانههای حرام را پنهانی
در آتش رودخانههایشان حفظ میکنند،
رودهایی روشن
که صورت سربازهای شکستخورده را
در آتش زخمها میشویند.
دستهای تو
صبحی روشناند
صبح جمعهی پاییز
که زیر ملافهی سردی به موسیقی دوری گوش میکنم.
ای سرمای صبح
که شمدهای سفید را بر اندامم رواج میدهی
به پاس همین دستهاست
که تو را
دوست دارم.
"شمس لنگرودی"
***
باران صبح ...
باران صبح
نم نم
می بارد
و تو را به یاد می آورد
که نم نم باریدی
و ویران کردی
خانه کهنه را...
"محمد شمس لنگرودی"
از کتاب: پنجاه و سه ترانه عاشقانه
***
چه می گذرد در دلم
چه می گذرد در دلم
که عطر آهن تفته از کلماتم ریخته است
چه می گذرد در خیالم
که قل قل نور از رگ هایم به گوش می رسد
چه می گذرد در سرم
که جرجر توفانِ بند شده در گلویم می لرزد
سراسر نام ها را گشته ام
و نام تو را پنهان کرده ام
می دانم شبی تاریک در پی است
و من به چراغ نامت محتاجم
توفان هایی سر چهار راه ها ایستاده اند و
انتظار مرا می کشند
و من به زورق نامت محتاجم
آفتاب را به سمت خانه ی تو گیج کرده ام
گل آفتابگردان وان گوگ
حضور تو چون شمعی ته دره کافی است
که مثل پلنگی به دامن زندگی درافتم
قرص ماه حل شده در آسمان
چه می گذرد در کتابم
که درختان بریده بر می خیزند
کاغذ می شوند
تا از تو سخن بگویم
چه می گذرد در سرم
که بر نک پا قدم بر می دارند ببر و خدا
در خیالم.
"محمد شمس لنگرودی"
از کتاب: پنجاه و سه ترانه عاشقانه
***
برگریزان دلم را نوبهاری آرزوست
شاخه ی خشک تنم را برگ و باری آرزوست
پایمال یک تنم عمری چو فرش خوابگاه
چون چمن هر لحظه دل را رهگذاری آرزوست
شمع جمع خفتگانم، آتشم را کس ندید
خاطرم را مونس شب زنده داری آرزوست
شوره زار انتظارم درخور ِ گل ها نبود
گو برویاند که دل را نیش خاری آرزوست
تا به کی آهسته نالم در نهان چون چشمه سار؟
همچو موجم نعره ی دیوانه واری آرزوست
نورِ ماه ِ آسمانم، بسته ی زندان ابر
هر دمم زین بستگی راه فراری آرزوست
مخمل زلف مرا غم نقره دوزی کرد و باز
بازیش با پنجه ی زربخش یاری آرزوست
بی قرارم همچو گـُل در گلشن از جور نسیم
دست گلچین کو؟ که در بزمم قراری آرزوست
داغ ننگی بر جبین ِ روشن ِ سیمین بزن
زان که او را از تو عمری یادگاری آرزوست
واژبلاگ - وبلاگ شاعران...
یارب مرا یاری بده، تا خوب آزارش کنم
هجرش دهم زجرش دهم، خوارش کنم زارش کنم
از بوسه های آتشین، وز خنده های دلنشین
صد شعله در جانش زنم، صد فتنه در کارش کنم
در پیش چشمش ساغری، گیرم ز دست دلبری
از رشک، آزارش دهم، وزغصه بیمارش کنم
بندی بپایش افکنم، گویم خداوندش منم
چون بنده در سودای زر، کالای بازارش کنم
گوید مَیفزا قهر خود، گویم بکاهم مهر خود
گوید که کمتر کن جفا، گویم که بسیارش کنم
هر شامگه در خانه یی، چابک تر از پروانه یی
رقصم بر ِ بیگانه یی، وز خویش بیزارش کنم
چون بینم آن شیدای من، فارغ شد از سودای من
منزل کنم در کوی او، باشد که دیدارش کنم
گیسوی خود افشان کنم، جادوی خود گریان کنم
با گونه گون سوگند ها، بار دگر یارش کنم
چون یار شد بار دگر، کوشم به آزار دگر
تا این دل دیوانه را، راضی ز آزارش کنم
واژبلاگ - وبلاگ شاعران...
نور را پیمودیم ، دشت طلا را در نوشتیم.
افسانه را چیدیم ، و پلاسیده فکندیم.
کنار شنزار ، آفتابی سایه وار ، ما را نواخت. درنگی کردیم.
بر لب رود پهناور رمز رویاها را سر بریدیم .
ابری رسید ، و ما دیده فرو بستیم.
ظلمت شکافت ، زهره را دیدیم ، و به ستیغ بر آمدیم.
آذرخشی فرود آمد ، و ما را در ستایش فرو دید.
لرزان ، گریستیم. خندان ، گریستیم.
رگباری فرو کوفت : از در همدلی بودیم.
سیاهی رفت ، سر به آبی آسمان ستودیم ، در خور آسمانها شدیم.
سایه را به دره رها کردیم. لبخند را به فراخنای تهی فشاندیم .
سکوت ما به هم پیوست ، و ما ما شدیم .
تنهایی ما در دشت طلا دامن کشید.
آفتاب از چهره ما ترسید .
دریافتیم ، و خنده زدیم.
نهفتیم و سوختیم.
هر چه بهم تر ، تنها تر.،
از ستیغ جدا شدیم:
من به خاک آمدم،و بنده شدم .
تو بالا رفتی، و خدا شدی .
***
تنها در بی چراغی شب ها می رفتم.
دست هایم از یاد مشعل ها تهی شده بود.
همه ستاره هایم به تاریکی رفته بود.
مشت من ساقه خشک تپش ها را می فشرد.
لحظه ام از طنین ریزش پیوند ها پر بود.
تنها می رفتم ، می شنوی ؟ تنها.
من از شادابی باغ زمرد کودکی براه افتاده بودم.
آیینه ها انتظار تصویرم را می کشیدند،
درها عبور غمناک مرا می جستند.
و من می رفتم ، می رفتم تا در پایان خودم فرو افتم.
ناگهان ، تو از بیراهه لحظه ها ، میان دو تاریکی ، به من پیوستی.
صدای نفس هایم با طرح دوزخی اندامت در آمیخت:
همه تپش هایم از آن تو باد، چهره به شب پیوسته ! همه
تپش هایم.
من از برگریز سرد ستاره ها گذشته ام
تا در خط های عصیانی پیکرت شعله گمشده را بربایم.
دستم را به سراسر شب کشیدم ،
زمزمه نیایش در بیداری انگشتانم تراوید.
خوشه فضا را فشردم،
قطره های ستاره در تاریکی درونم درخشید.
و سرانجام
در آهنگ مه آلود نیایش ترا گم کردم.
میان ما سرگردانی بیابان هاست.
بی چراغی شب ها ، بستر خاکی غربت ها ، فراموشی آتش هاست.
میان ما هزار و یک شب جست و جوهاست.
***
بیراهه ها رفتی، برده گام ، رهگذر راهی از من تا بی انجام ، مسافر میان سنگینی پلک و جوی سحر !
در باغ نا تمام تو ، ای کودک ! شاخسار زمرد تنها نبود ، بر زمینه هولی می درخشید.
در دامنه لالایی ، به چشمه وحشت می رفتی ، بازوانت دو ساحل نا همرنگ شمشیر و نوازش بود.
فریب را خندیده ای ، نه لبخند را، نا شناسی را زیسته ای ، نه زیست را.
و آن روز ، و آن لحظه ، از خود گریختی ، سر به بیابان یک درخت نهادی ، به بالش یک وهم.
در پی چه بودی ، آن هنگام ، در راهی از من تا گوشه گیر ساکت آیینه ، در گذری از میوه تا اضطراب رسیدن ؟
ورطه عطر را بر گل گستردی ، گل را شب کردی ، در شب گل تنها ماندی ، گریستی .
همیشه - بهار غم را آب دادی ،
فریاد ریشه را در سیاهی فغضا روشن کردی ، بر بت شکوفه شبیخون زدی ، باغبان هول انگیز!
و چه از این گویاتر، خوشه شک پروردی.
و آن شب ، آن تیره شب ، در زمین بستر بذر گریز افشاندی .
و بالین آغاز سفر بود ، پایان سفر بود،دری به فرود،روزنه ای به اوج.
گریستی، ((من))بیخبر، برهر جهش در هر آمد، هر رفت.
وای((من))، کودک تو،در شب صخره ها،از نیلی بالا چه می خواست؟
چشم انداز حیرت شده بود، پهنه انتظار، ربوده راز گرفته نور.
و تو تنهاترین ((من)) بودی.
وتونزدیکترین((من)) بودی.
وتورساترین ((من)) بودی، ای((من)) سحرگاهی، پنجره ای برخیرگی دنیاها سرانگیز!
***
واژبلاگ - وبلاگ شاعران...
باغ باران خورده می نوشید نور .
لرزشی در سبزه های تر دوید:
او به باغ آمد ، درونش تابناک ،
سایه اش در زیر و بم ها ناپدید.
شاخه خم می شد به راهش مست بار ،
او فراتر از جهان برگ و بر.
باغ ، سرشار از تراوش های سبز،
او ، درونش سبز تر ، سرشارتر.
در سر راهش درختی جان گرفت
میوه اش همزاد همرنگ هراس.
پرتویی افتاد در پنهان او :
دیده بود آن را به خوابی ناشناس.
در جنون چیدن از خود دور شد.
دست او لرزید ، ترسید از درخت.
شور چیدن ترس را از ریشه کند:
دست آمد ، میوه را چید از درخت.
***
بام را برافکن ، و بتاب ، که خرمن تیرگی اینجاست.
بشتاب ، درها را بشکن ، وهم را دو نیمه کن ، که منم
هسته این بار سیاه.
اندوه مرا بچین ، که رسیده است.
دیری است، که خویش را رنجانده ایم ، و روزن آشتی بسته است.
مرا بدان سو بر، به صخره برتر من رسان ، که جدا مانده ام.
به سرچشمه ناب هایم بردی ، نگین آرامش گم کردم ، و گریه سر دادم.
فرسوده راهم ، چادری کو میان شعله و با ، دور از همهمه خوابستان ؟
و مبادا ترس آشفته شود ، که آبشخور جاندار من است.
و مبادا غم فرو ریزد، که بلند آسمانه زیبای من است.
صدا بزن ، تا هستی بپا خیزد ، گل رنگ بازد، پرنده هوای فراموشی کند.
ترا دیدم ، از تنگنای زمان جستم . ترا دیدم ، شور عدم در من گرفت.
و بیندیش ، که سودایی مرگم . کنار تو ، زنبق سیرابم.
دوست من ، هستی ترس انگیز است.
به صخره من ریز، مرا در خود بسای ، که پوشیده از خزه نامم.
بروی ، که تری تو ، چهره خواب اندود مرا خوش است.
غوغای چشم و ستاره فرو نشست، بمان ، تا شنوده آسمان ها شویم.
بدر آ، بی خدایی مرا بیاگن، محراب بی آغازم شو.
نزدیک آی، تا من سراسر ((من)) شوم.
***
سر برداشتم:
زنبوری در خیالم پر زد
یا جنبش ابری خوابم را شکافت ؟
در بیداری سهمناک
آهنگی دریا-نوسان شنیدم، به شکوه لب بستگی یک ریگ
و از کنار زمان برخاستم.
هنگام بزرگ
بر لبانم خاموشی نشانده بود.
در خورشید چمن ها خزنده ای دیده گشود:
چشمانش بیکرانی برکه را نوشید.
بازی ، سایه پروازش را به زمین کشید
و کبوتری در بارش آفتاب به رویا بود.
پهنه چشمانم جولانگاه تو باد، چشم انداز بزرگ!
در این جوش شگفت انگیز، کو قطره وهم؟
بال ها ، سایه پرواز را گم کرده اند.
گلبرگ ، سنگینی زنبور را انتظار می کشد.
به طراوت خاک دست می کشم،
نمناکی چندشی بر انگشتانم نمی نشیند.
به آب روان نزدیک می شوم،
نا پیدایی دو کرانه را زمزمه می کند.
رمزها چون انار ترک خورده نیمه شکفته اند.
جوانه شور مرا دریاب، نورسته زود آشنا!
درود ، ای لحظه شفاف! در بیکران تو زنبوری پر می زند.
***
کوهساران مرا پر کن، ای طنین فراموشی!
نفرین به زیبایی- آب تاریک خروشان - که هست مرا
فرو پیچد و برد!
تو ناگهان زیبا هستی. اندامت گردابی است.
موج تو اقلیم مرا گرفت.
ترا یافتم، آسمان ها را پی بردم.
ترا یافتم، درها را گشودم، شاخه را خواندم.
افتاده باد آن برگ، که به آهنگ وزش هایت نلرزد!
مژگان تو لرزید: رویا در هم شد.
تپیدی: شیره گل بگردش آمد.
بیدار شدی: جهان سر برداشت، جوی از جا جهید.
براه افتادی: سیم جاده غرق نوا شد.
در کف تست رشته دگرگونی.
از بیم زیبایی می گریزم، و چه بیهوده: فضا را گرفته ای.
یادت جهان را پر غم می کند، و فراموشی کیمیاست.
در غم گداختم، ای بزرگ، ای تابان!
سر برزن، شب زیست را در هم ریز، ستاره دیگر خاک!
جلوه ای، ای برون از دید!
از بیکران تو می ترسم ، ای دوست! موج نوازشی.
***
می تراوید آفتاب از بوته ها.
دیدمش در دشت های نم زده
مست اندوه تماشا ، یار باد،
مویش افشان ، گونه اش شبنم زده.
لاله ای دیدیم - لبخندی به دشت-
پرتویی در آب روشن ریخته.
او صدا را در شیار باد ریخت:
جلوه اش با بوی خنک آمیخته.
رود، تابان بود و او موج صدا:
خیره شد چشمان ما در رود وهم.
پرده روشن بود ، او تاریک خواند:
طرح ها در دست دارد دود وهم.
چشم من بر پیکرش افتاد ، گفت:
آفت پژمردگی نزدیک او.
دشت: دریای تپش، آهنگ ، نور.
سایه می زد خنده تاریک او.
***
می تازی ، همزاد عصیان !
به شکار ستاره ها رهسپاری ،
دستانت از درخشش تیر و کمان سرشار.
اینجا که من هستم
آسمان ، خوشه کهکشان می آویزد،
کو چشمی آرزومند؟
با ترس و شیفتگی ، در برکه فیروزه گون، گل های سپید می کنی
و هر آن، به مار سیاهی می نگری، گلچین بی تاب!
و اینجا - افسانه نمی گویم-
نیش مار ، نوشابه گل ارمغان آورد.
بیداری ات را جادو می زند،
سیب باغ ترا پنجه دیوی می رباید.
و -قصه نمی پردازم-
در باغستان من ، شاخه بارور خم می شود،
بی نیازی دست ها پاسخ می دهد.
در بیشه تو، آهو سر می کشد ، به صدایی می رمد.
در جنگل من ، از درندگی نام و نشان نیست .
در سایه - آفتاب دیارت قصه خیر و شر می شنوی.
من شکفتن را می شنوم.
و جویبار از آن سوی زمان می گذرد.
تو در راهیی.
من رسیده ام.
اندوهی در چشمانت نشست، رهرو نازک دل!
میان ما راه درازی نیست: لرزش یک برگ.
***
واژبلاگ - وبلاگ شاعران...به روی شط وحشت برگی لرزانم،
ریشه ات را بیاویز.
من از صداها گذشتم.
روشنی را رها کردم.
رویای کلید از دستم افتاد.
کنار راه زمان دراز کشیدم.
ستاره ها در سردی رگ هایم لرزیدند.
خاک تپید.
هوا موجی زد.
علف ها ریزش رویا را در چشمانم شنیدند:
میان دو دست تمنایم روییدی،
در من تراویدی.
آهنگ تاریک اندامت را شنیدم:
نه صدایم
و نه روشنی.
طنین تنهایی تو هستم،
طنین تاریکی تو.
سکوتم را شنیدی:
بسان نسیمی از روی خودم برخواهم خاست،
درها را خواهم گشود،
در شب جاویدان خواهم وزید.
چشمانت را گشودی :
شب در من فرود آمد.
واژبلاگ - وبلاگ شاعران...
پنجره ای در مرز شب و روز باز شد
و مرغ افسانه از آن بیرون پرید.
میان بیداری و خواب
پرتاب شده بود.
بیراهه فضا را پیمود،
چرخی زد
و کنار مردابی به زمین نشست.
تپش هایش با مرداب آمیخت.
مرداب کم کم زیبا شد.
گیاهی در آن رویید،
گیاهی تاریک و زیبا.
مرغ افسانه سینه خود را شکافت:
تهی درونش شبیه گیاهی بود .
شکاف سینه اش را با پرها پوشاند.
وجودش تلخ شد:
خلوت شفافش کدر شده بود.
چرا آمد ؟
از روی زمین پر کشید،
بیراهه ای را پیمود
و از پنجره ای به درون رفت.
مرد، آنجا بود.
انتظاری در رگ هایش صدا می کرد.
مرغ افسانه از پنجره فرود آمد،
سینه او را شکافت
و به درون او رفت.
او از شکاف سینه اش نگریست:
درونش تاریک و زیبا شده بود.
و به روح خطا شباهت داشت.
شکاف سینه اش را با پیراهن خود پوشاند،
در فضا به پرواز آمد
و اتاق را در روشنی اضظراب تنها گذاشت.
مرغ افسانه بر بام گمشده ای نشسته بود.
وزشی بر تار و پودش گذشت:
گیاهی در خلوت درونش رویید،
از شکاف سینه اش سر بیرون گشید
و برگ هایش را در ته آسمان گم کرد.
زندگی اش در رگ های گیاه بالا می رفت.
اوجی صدایش می زد.
گیاه از شکاف سینه اش به درون رفت
و مرغ افسانه شکاف را با پرها پوشاند.
بال هایش را گشود
و خود را به بیراهه فضا سپرد.
گنبدی زیر نگاهش جان گرفت.
چرخی زد
و از در معبد به درون رفت.
فضا با روشنی بیرنگی پر بود.
برابر محراب
و همی نوسان یافت:
از همه لحظه های زندگی اش محرابی گذشته بود
و همه رویاهایش در محرابی خاموش شده بود.
خودش را در مرز یک رویا دید.
به خاک افتاد.
لحظه ای در فراموشی ریخت.
سر برداشت:
محراب زیبا شده بود.
پرتویی در مرمر محراب دید
تاریک و زیبا.
ناشناسی خود را آشفته دید.
چرا آمد؟
بال هایش را گشود
و محراب را در خاموشی معبد رها کرد.
زن در جاده ای می رفت.
پیامی در سر راهش بود:
مرغی بر فراز سرش فرود آمد.
زن میان دو رویا عریان شد.
مرغ افسانه سینه او را شکافت
و به درون رفت.
زن در فضا به پرواز آمد.
مرد در اتاقش بود.
انتظاری در رگ هایش صدا می کرد
و چشمانش از دهلیز یک رویا بیرون می خزید.
زنی از پنجره فرود آمد
تاریک و زیبا.
به روح خطا شباهت داشت.
مرد به چشمانش نگریست:
همه خواب هایش در ته آنها جا مانده بود.
مرغ افسانه از شکاف سینه زن بیرون پرید
و نگاهش به سایه آنها افتاد.
گفتی سیاه پرده توری بود
که روی وجودش افتاده بود.
چرا آمد؟
بال هایش را گشود
و اتاق را در بهت یک رویا گم کرد.
مرد تنها بود.
تصویری به دیوار اتاقش می کشید.
وجودش میان آغاز و انجامی در نوسان بود.
وزشی نا پیدا می گذشت:
تصویر کم کم زیبا میشد
و بر نوسان دردناکی پایان می داد.
مرغ افسانه آمده بود.
اتاق را خالی دید.
و خودش را در جای دیگر یافت.
آیا تصویر
دامی نبود
که همه زندگی مرغ افسانه در آن افتاده بود؟
چرا آمد؟
بال هایش را گشود
و اتاق را در خنده تصویر از یاد برد.
مرد در بستر خود خوابیده بود.
وجودش به مردابی شباهت داشت.
درختی در چشمانش روییده بود
و شاخ و برگش فضا را پر می کرد.
رگ های درخت
از زندگی گمشده ای پر بود.
بر شاخ درخت
مرغ افسانه نشسته بود.
از شکاف سینه اش به درون نگریست:
تهی درونش شبیه درختی بود.
شکاف سینه اش را با پرها پوشاند،
بال هایش را گشود
و شاخه را در ناشناسی فضا تنها گذاشت.
درختی میان دو لحظه می پژمرد.
اتاقی با آستانه خود می رسید.
مرغی به بیراهه فضا را می پیمود.
و پنجره ای در مرز شب و روز گم شده بود.
***
واژبلاگ - وبلاگ شاعران...چه عظمتی دارد جهان
گرچه گردهی گلی است
که بر پای زنبوری نشستهاست.
بیژن جلالی
********************
من گرچه از آب
درخت
یا حشرهی کوچکی گفتهام،
ولی همیشه با همهی این دنیا کار داشتهام.
بیژن جلالی
********************
خورشید چون پرندهای
بر پشتههای آب سوار میشد
و بر لبهی موجها مینشست
و بالهای زرین خود را
در آبها میشست.
بیژن جلالی
********************
خداوندا
تو که با کلامی زمین و آسمانها را آفریدی
با کلامی مرا جویباری کن
که در خاک تشنه فرو روم.
یا پروانهای کن
که پیش از غروب آفتاب
مرده باشم.
بیژن جلالی
********************
برگهای سرخ چنار
در این غروب پاییزی
که ناگاه خورشید
از پس ابرها
به آنان سلام گفت
چون چراغ میدرخشیدند.
هیچ دست بشری
و هیچگاه
جهان را به این زیبایی
چراغانی
نخواهد کرد.
بیژن جلالی
********************
«درخت»
درخت جشنی است
که زمین و آسمان
برپا داشتهاند.
بیژن جلالی
********************
تو از در آمدی
گوییا که امید جهان بود
که آمد
تو در آغوش من آرمیدی
گوییا که گلهای جهان
در آغوش من آرمیدند.
تو دیگر مرا ترک نگفتی
گوییا که بهشت جاویدان
در قلب من شکفت.
و اینک من
در استوارترین دژهای امید
در روشنترین خانههای خورشید
مسکن دارم.
بیژن جلالی
********************
چگونه خاک باغهای درروس را
توبره میکنند
برای ساختن خانههای بزرگ
آنها که در آخر کار
مشتی خاک را میبلعند
بیژن جلالی
********************
درختان چون شعلهها هستند
شعلههای سبز
یا چون دعای غمانگیز زمین
که از زمین برمیخیزند
ولی هرگز به آسمان نمیرسند.
بیژن جلالی
********************
گربهت اومده
گربهی من نمیآد
گربهی من مُرده.
بیژن جلالی
********************
«غروب»
غروب لحظهایست
که درختان در افق میرقصند
و با روز خداحافظی میکنند.
بیژن جلالی
********************
از عشق من تختهسنگی خواهد ماند
بر کورهراهی
که در آن یادگار هزاران لحظه
درخشیدن خورشید است
و یادگار هزاران موج آب
و آمد و رفت سایهها و صداها
و رقصیدن ماسهسنگهای امید
و تهنشست آنها
و سنگ شدن آنهاست.
از عشق من تختهسنگی خواهد ماند
بر کورهراهی
که از فشار گامها نخواهد آزرد
زیرا پایبند هزاران
یادگار خویش است.
بیژن جلالی
********************
من گوش به صدای کوههای دوردست فرا دادهام
و چشمبهراه پیام دریاهای دور هستم
از خاک هدیهای را امید دارم
و در باد گوش به پیام دوست میدارم
من در انتظاری هستم جاودانه
و دنیا را جاودانه دوست میدارم.
بیژن جلالی
********************
آن روز که مردم
آنچه را که یادگار دریاست
به دریا بازدهید.
و آنچه را که از آسمان
در دل من مانده است
به آسمان بازگردانید.
زمزمهی جنگل
و صدای آبشارها را
به جنگل و آبشارها
برگردانید.
و اگر ستارهای در دستهای من
ماندهاست
آن را به آسمان بازفرستید.
و آنگاه تن من را به زمین
بازدهید.
و قلب من را به سکوت و تاریکی
بسپارید.
و سپس به آهستگی از من دور شوید
تا هرگز از آمد و رفت شما
با خبر نباشم.
بیژن جلالی
********************
غروب شده
و عطر یاس بنفش
باز آمدن شب
و باز آمدن خاطرهها را
نوید میدهد
و در بین شاخوبرگ درخت یاس
هنوز چند لکهی روشن
از روز باقی ماندهاست.
بیژن جلالی
********************
ریشههای من
با ریشهی همهی گیاهان
در خاک است
و دستهای من
با دستهای همهی گیاهان
در باد.
بیژن جلالی
********************
درختان چون شعلهها هستند
شعلههای سبز
یا چون دعای غمانگیز زمین
که از زمین برمیخیزند
ولی هرگز به آسمان نمیرسند.
بیژن جلالی
********************
دریا را بگو
که نفسنفس میزند
و گوییا خواب میبیند.
دریا را بگو
که نفسزنان
راه میرود در خواب.
بیژن جلالی
********************
چه عظمتی دارد جهان
گرچه گردهی گلی است
که بر پای زنبوری نشستهاست.
بیژن جلالی
********************
کاش میدانستم
کاش میدانستم
کمی از آب دریا را
کمی از شب را
ولی افسوس که هیچ نمیدانم.
بیژن جلالی
********************
در ته کاسهی حیات
من ماندهام
و چند ستاره
و چند شاخه گیاه.
بیژن جلالی
********************
«قالی»
قالی شرح دوری ما از گلهاست
و عشق بیپایان ما به فصلها
که به آهستگی ما را با خود میبرند.
بیژن جلالی
********************
چه خوشحالم از اینکه در عمرم
بوتهی نعنا و جعفری را دیدهام
همین بوتهی گوجهفرنگی
و انواع درختهای میوه را
و سنگهای رسوبی را تا حدی میشناسم
و سنگهای آتشفشان را
و به خط و خال گربهها
و رنگهایشان آشنا شدهام
با چند نوع سگ سالها زندگی کردهام
و به خلقوخوی کلاغها و گنجشکها آشنا هستم
چه خوشحالم از دیدن و شنیدن و دانستن
که آنچه میپندارم واقعیت است.
بیژن جلالی
********************
پنجههای باد پاییزی
در زلف درختان
و صدای ریختن برگهای خشک
و سپس سکوت
که از دیدن زمستان میگوید.
بیژن جلالی
********************
زمین
من عاشق تن جاودانی تو هستم
که در بهاران لطیف
و در تابستان
گرم و مطبوع است
تن همیشگی تو
که در پاییز
از خزان عشقها
غنیست
و در زمستان
چون عروسی
در جامهی سپید پنهان
میشود.
بیژن جلالی
********************
در ته کاسهی حیات
من ماندهام
و چند ستاره
و چند شاخه گیاه.
بیژن جلالی
********************
ته کوچه برای گربه
ناآشنا شدهاست.
چند درخت هنوز باقی است
و چند دیوار برداشته شدهاست.
ساختمان سیمانی به جای استخر
و چمن اطراف آن،
و آستانهی ساختمانی قدیمی
که ناپدید شدهاست.
فضای ته کوچه برای گربه
ناآشنا شدهاست.
بیژن جلالی
********************
بهاران بیا
که مرا با تو سخنهاست
و چشمبهراه تو هستم
تا خود را در تو دریابم
و خود را در تو
فراموش کنم.
بیژن جلالی
********************
روح من چون رودی تا دوردستها
جریان مییابد
و با زمزمهی یکنواختی دورتر میرود.
از کنار تپهها و درختان
عبور میکند
و آسمان آبی و تکههای ابر
لحظهای در آن میرقصند
و سپس برخورد با تختهسنگی
آنها را متلاشی میکند.
روح من چون رودی دورتر میرود.
از جلگهها نسیمی که میوزد
آن را نوازش میدهد
و من اینجا ساکت و غایب نشستهام
و این سفر روحم را میپایم
که چگونه در دوردستهاست
و چگونه زمزمه میکند
و نقش آسمان و درختان
در آن منعکس میشود.
من اینجا ساکت و غایب نشستهام
درحالیکه روح من
به سوی دریا
از راه جلگههای وسیع
و تنگههای سخت
جریان دارد.
بیژن جلالی
********************
صدای تازهای میآید
کسی مرا بهنام میخواند
و من چهرهی تازهی روز
و چهرهی تازهی خاک
و چهرهی تازهی نور
و چهرهی تازهی آب را
تماشا میکنم.
بیژن جلالی
********************
نور ماه
روی رودخانهی جاجرود میخورد
و آب برق میزند
و من میپنداشتم
که رودخانه
پر از ماهیان طلایی است.
بیژن جلالی
********************
من خود را به سایهروشن برگها سپردم
از اینرو فرا گرفتم
راه رفتن در جادههای باریک را.
و همراز سنگها شدم
برای وا گفتن حرفی
که از آسمان شنیدهبودم.
بیژن جلالی
********************
تن تو چون خوشهها
بر دستان من شکفت
تن تو چون گیاه
در دستهای من رویید
و خوشه کرد و روشن شد
بعد فسرد لرزید
و تاریک شد
اینک به یاد تو گلهای غروب
خاموش و عطرآگین هستند.
بیژن جلالی
********************
من برای خودم زمزمه کردهام
ولی همگام بودهام با زمزمهی جویبارها
و زمزمهی باد در برگهای درختان
و گاه همراه با موجهای ساقههای گندم در باد
و آنگاه که خاموش شدم
زمزمهی جویبارها و زمزمهی باد در برگهای درختان
و موجهای ساقهی گندم در باد
همچنان زمزمهی من خواهد بود.
بیژن جلالی
********************
صبح زود
یک سار با پروبال سیاهش
نشست کف باغچه.
دیدم هنوز لباس سیاه دیشب را
به تن دارد.
بیژن جلالی
********************
درختان دور خانه را گرفتهاند
و با نقش شاخوبرگهایشان
مرا از خانههای روبهرو
جدا کردهاند.
درختها خواهش دل من را
شنیدهاند
و دانستهاند.
بیژن جلالی
********************
اگر هم شاعر خوبی نباشم
چه باک
خرگوشی یا گرازی خواهمبود
که تنها در گوشهی بیشهای
میمیرد.
بیژن جلالی
********************
کاش من هم میتوانستم
مثل گربهام
در تاریکی روی لبهی دیوار
راه بروم.
کاش من هم هنگام برگشتن به خانه
قیافهی اسرارآمیزی داشتم
که از ولگردیهای شبانهام
حکایت میکرد.
بیژن جلالی
********************
در لبهای تو
روشنی خندهای هست
و تاریکی گریهای.
از این روست
که در لبهای تو
ستارهای را میبینم
که طلوع
و غروب میکند.
بیژن جلالی
********************
این درختان که در زمین غم رستهاند،
این گلها که در زمین غم شکفتهاند،
این ستارگان که در آب غم چشمک میزنند،
این خورشید روشن که در شب غم میدرخشد،
هدیهی ابدیت هستند
که با هم به سفر کوتاه زندگی میرویم.
بیژن جلالی
********************