چه عظمتی دارد جهان
گرچه گردهی گلی است
که بر پای زنبوری نشستهاست.
بیژن جلالی
********************
من گرچه از آب
درخت
یا حشرهی کوچکی گفتهام،
ولی همیشه با همهی این دنیا کار داشتهام.
بیژن جلالی
********************
خورشید چون پرندهای
بر پشتههای آب سوار میشد
و بر لبهی موجها مینشست
و بالهای زرین خود را
در آبها میشست.
بیژن جلالی
********************
خداوندا
تو که با کلامی زمین و آسمانها را آفریدی
با کلامی مرا جویباری کن
که در خاک تشنه فرو روم.
یا پروانهای کن
که پیش از غروب آفتاب
مرده باشم.
بیژن جلالی
********************
برگهای سرخ چنار
در این غروب پاییزی
که ناگاه خورشید
از پس ابرها
به آنان سلام گفت
چون چراغ میدرخشیدند.
هیچ دست بشری
و هیچگاه
جهان را به این زیبایی
چراغانی
نخواهد کرد.
بیژن جلالی
********************
«درخت»
درخت جشنی است
که زمین و آسمان
برپا داشتهاند.
بیژن جلالی
********************
تو از در آمدی
گوییا که امید جهان بود
که آمد
تو در آغوش من آرمیدی
گوییا که گلهای جهان
در آغوش من آرمیدند.
تو دیگر مرا ترک نگفتی
گوییا که بهشت جاویدان
در قلب من شکفت.
و اینک من
در استوارترین دژهای امید
در روشنترین خانههای خورشید
مسکن دارم.
بیژن جلالی
********************
چگونه خاک باغهای درروس را
توبره میکنند
برای ساختن خانههای بزرگ
آنها که در آخر کار
مشتی خاک را میبلعند
بیژن جلالی
********************
درختان چون شعلهها هستند
شعلههای سبز
یا چون دعای غمانگیز زمین
که از زمین برمیخیزند
ولی هرگز به آسمان نمیرسند.
بیژن جلالی
********************
گربهت اومده
گربهی من نمیآد
گربهی من مُرده.
بیژن جلالی
********************
«غروب»
غروب لحظهایست
که درختان در افق میرقصند
و با روز خداحافظی میکنند.
بیژن جلالی
********************
از عشق من تختهسنگی خواهد ماند
بر کورهراهی
که در آن یادگار هزاران لحظه
درخشیدن خورشید است
و یادگار هزاران موج آب
و آمد و رفت سایهها و صداها
و رقصیدن ماسهسنگهای امید
و تهنشست آنها
و سنگ شدن آنهاست.
از عشق من تختهسنگی خواهد ماند
بر کورهراهی
که از فشار گامها نخواهد آزرد
زیرا پایبند هزاران
یادگار خویش است.
بیژن جلالی
********************
من گوش به صدای کوههای دوردست فرا دادهام
و چشمبهراه پیام دریاهای دور هستم
از خاک هدیهای را امید دارم
و در باد گوش به پیام دوست میدارم
من در انتظاری هستم جاودانه
و دنیا را جاودانه دوست میدارم.
بیژن جلالی
********************
آن روز که مردم
آنچه را که یادگار دریاست
به دریا بازدهید.
و آنچه را که از آسمان
در دل من مانده است
به آسمان بازگردانید.
زمزمهی جنگل
و صدای آبشارها را
به جنگل و آبشارها
برگردانید.
و اگر ستارهای در دستهای من
ماندهاست
آن را به آسمان بازفرستید.
و آنگاه تن من را به زمین
بازدهید.
و قلب من را به سکوت و تاریکی
بسپارید.
و سپس به آهستگی از من دور شوید
تا هرگز از آمد و رفت شما
با خبر نباشم.
بیژن جلالی
********************
غروب شده
و عطر یاس بنفش
باز آمدن شب
و باز آمدن خاطرهها را
نوید میدهد
و در بین شاخوبرگ درخت یاس
هنوز چند لکهی روشن
از روز باقی ماندهاست.
بیژن جلالی
********************
ریشههای من
با ریشهی همهی گیاهان
در خاک است
و دستهای من
با دستهای همهی گیاهان
در باد.
بیژن جلالی
********************
درختان چون شعلهها هستند
شعلههای سبز
یا چون دعای غمانگیز زمین
که از زمین برمیخیزند
ولی هرگز به آسمان نمیرسند.
بیژن جلالی
********************
دریا را بگو
که نفسنفس میزند
و گوییا خواب میبیند.
دریا را بگو
که نفسزنان
راه میرود در خواب.
بیژن جلالی
********************
چه عظمتی دارد جهان
گرچه گردهی گلی است
که بر پای زنبوری نشستهاست.
بیژن جلالی
********************
کاش میدانستم
کاش میدانستم
کمی از آب دریا را
کمی از شب را
ولی افسوس که هیچ نمیدانم.
بیژن جلالی
********************
در ته کاسهی حیات
من ماندهام
و چند ستاره
و چند شاخه گیاه.
بیژن جلالی
********************
«قالی»
قالی شرح دوری ما از گلهاست
و عشق بیپایان ما به فصلها
که به آهستگی ما را با خود میبرند.
بیژن جلالی
********************
چه خوشحالم از اینکه در عمرم
بوتهی نعنا و جعفری را دیدهام
همین بوتهی گوجهفرنگی
و انواع درختهای میوه را
و سنگهای رسوبی را تا حدی میشناسم
و سنگهای آتشفشان را
و به خط و خال گربهها
و رنگهایشان آشنا شدهام
با چند نوع سگ سالها زندگی کردهام
و به خلقوخوی کلاغها و گنجشکها آشنا هستم
چه خوشحالم از دیدن و شنیدن و دانستن
که آنچه میپندارم واقعیت است.
بیژن جلالی
********************
پنجههای باد پاییزی
در زلف درختان
و صدای ریختن برگهای خشک
و سپس سکوت
که از دیدن زمستان میگوید.
بیژن جلالی
********************
زمین
من عاشق تن جاودانی تو هستم
که در بهاران لطیف
و در تابستان
گرم و مطبوع است
تن همیشگی تو
که در پاییز
از خزان عشقها
غنیست
و در زمستان
چون عروسی
در جامهی سپید پنهان
میشود.
بیژن جلالی
********************
در ته کاسهی حیات
من ماندهام
و چند ستاره
و چند شاخه گیاه.
بیژن جلالی
********************
ته کوچه برای گربه
ناآشنا شدهاست.
چند درخت هنوز باقی است
و چند دیوار برداشته شدهاست.
ساختمان سیمانی به جای استخر
و چمن اطراف آن،
و آستانهی ساختمانی قدیمی
که ناپدید شدهاست.
فضای ته کوچه برای گربه
ناآشنا شدهاست.
بیژن جلالی
********************
بهاران بیا
که مرا با تو سخنهاست
و چشمبهراه تو هستم
تا خود را در تو دریابم
و خود را در تو
فراموش کنم.
بیژن جلالی
********************
روح من چون رودی تا دوردستها
جریان مییابد
و با زمزمهی یکنواختی دورتر میرود.
از کنار تپهها و درختان
عبور میکند
و آسمان آبی و تکههای ابر
لحظهای در آن میرقصند
و سپس برخورد با تختهسنگی
آنها را متلاشی میکند.
روح من چون رودی دورتر میرود.
از جلگهها نسیمی که میوزد
آن را نوازش میدهد
و من اینجا ساکت و غایب نشستهام
و این سفر روحم را میپایم
که چگونه در دوردستهاست
و چگونه زمزمه میکند
و نقش آسمان و درختان
در آن منعکس میشود.
من اینجا ساکت و غایب نشستهام
درحالیکه روح من
به سوی دریا
از راه جلگههای وسیع
و تنگههای سخت
جریان دارد.
بیژن جلالی
********************
صدای تازهای میآید
کسی مرا بهنام میخواند
و من چهرهی تازهی روز
و چهرهی تازهی خاک
و چهرهی تازهی نور
و چهرهی تازهی آب را
تماشا میکنم.
بیژن جلالی
********************
نور ماه
روی رودخانهی جاجرود میخورد
و آب برق میزند
و من میپنداشتم
که رودخانه
پر از ماهیان طلایی است.
بیژن جلالی
********************
من خود را به سایهروشن برگها سپردم
از اینرو فرا گرفتم
راه رفتن در جادههای باریک را.
و همراز سنگها شدم
برای وا گفتن حرفی
که از آسمان شنیدهبودم.
بیژن جلالی
********************
تن تو چون خوشهها
بر دستان من شکفت
تن تو چون گیاه
در دستهای من رویید
و خوشه کرد و روشن شد
بعد فسرد لرزید
و تاریک شد
اینک به یاد تو گلهای غروب
خاموش و عطرآگین هستند.
بیژن جلالی
********************
من برای خودم زمزمه کردهام
ولی همگام بودهام با زمزمهی جویبارها
و زمزمهی باد در برگهای درختان
و گاه همراه با موجهای ساقههای گندم در باد
و آنگاه که خاموش شدم
زمزمهی جویبارها و زمزمهی باد در برگهای درختان
و موجهای ساقهی گندم در باد
همچنان زمزمهی من خواهد بود.
بیژن جلالی
********************
صبح زود
یک سار با پروبال سیاهش
نشست کف باغچه.
دیدم هنوز لباس سیاه دیشب را
به تن دارد.
بیژن جلالی
********************
درختان دور خانه را گرفتهاند
و با نقش شاخوبرگهایشان
مرا از خانههای روبهرو
جدا کردهاند.
درختها خواهش دل من را
شنیدهاند
و دانستهاند.
بیژن جلالی
********************
اگر هم شاعر خوبی نباشم
چه باک
خرگوشی یا گرازی خواهمبود
که تنها در گوشهی بیشهای
میمیرد.
بیژن جلالی
********************
کاش من هم میتوانستم
مثل گربهام
در تاریکی روی لبهی دیوار
راه بروم.
کاش من هم هنگام برگشتن به خانه
قیافهی اسرارآمیزی داشتم
که از ولگردیهای شبانهام
حکایت میکرد.
بیژن جلالی
********************
در لبهای تو
روشنی خندهای هست
و تاریکی گریهای.
از این روست
که در لبهای تو
ستارهای را میبینم
که طلوع
و غروب میکند.
بیژن جلالی
********************
این درختان که در زمین غم رستهاند،
این گلها که در زمین غم شکفتهاند،
این ستارگان که در آب غم چشمک میزنند،
این خورشید روشن که در شب غم میدرخشد،
هدیهی ابدیت هستند
که با هم به سفر کوتاه زندگی میرویم.
بیژن جلالی
********************