واژبلاگ - وبلاگ شاعران

متن مرتبط با «شعرها» در سایت واژبلاگ - وبلاگ شاعران نوشته شده است

آرشیو شعر ایران و جهان:شمس لنگرودی

  •   از گلی که نچیده امعطری به سرانگشتم نیستخاری در دل است."محمد شمس لنگرودی"***میوه بی مانندتعطر توست، شکوفه نارنج!توده یی از عطرهاکه از آسمانش می چینیم.چه مثل شبنم صبحگاهان باشیچه شکل شاخه مرجانمیوه بی مانندتعطر توست."شمس لنگرودی"***این موسیقیمی افتد از دهانتو اگر نخوانی."شمس لنگرودی"***آنقدر به تو نزدیک بودمکه تو را ندیدمدر تاریکی خود، به تو لبخند می‌زنمشکرانهٔ روزهاییکه کنار توراه رفته‌ام."شمس لنگرودی"***بی‌ آنکه تو را ببینمدر تو رها می‌شومو در کف دریا چشم می‌گشایمرودمو به غرق شدن در تو معتادم!"شمس لنگرودی"***تو را به ترانه‌ها بخشیدمتو را به ترانه‌ها بخشیدمبه صدای موسیقیبه سکوت شکوفه‌هاکه به میوه بدل می‌شوندو از دستم می‌چینندتو را به ترانه‌ها بخشیدمبا من نمان!عمر هیچ درختی ابدی نیستباید به جدایی از زندگی عادت کرد."شمس لنگرودی"*** گل سرخگل سرخآتشی استکه نمی سوزاندجز با شنیدن نام تو ...     "شمس لنگرودی"***دوست دارم در این شب دلپذیر- شمس لنگرودیدوست دارمدر این شب دلپذیرعطر توچراغ بینایی من شودو محبوبه شب راهش را گم کنددوست دارمشب، لرزان از حضورتپایش بلغزددر چاله ای از صدف که ماهش می خوانندو خنده آفتاب دریا را روشن کنداما نه آفتاب است و نه ماهعصرگاهی غمگین استو من این همه را جمع کرده امچون دلتنگ توام"شمس لنگرودی"***دست‌های تودست‌های تو انگارپرچم‌های صلح‌اندبر خرابه‌ی روزهای منکه جز نشانه‌ای از گنج‌ها در او باقی نیستزورق‌ها و نگهبانانیکه باروت کشف‌شده را به جزیره‌ی دور می برند. دست‌های تو انگارسیم‌های تارندکه ترانه‌های حرام را پنهانیدر آتش رودخانه‌های‌شان حفظ می‌کنند،رودهایی روشنکه صورت سربازهای شکست‌خورده رادر آتش زخم‌ها می‌شویند. دست‌های توصبحی روشن‌اندصبح جمعه‌ی پاییزکه زیر ملافه‌ی سردی به موسیقی دوری گوش می‌کنم. ای سرمای صبحکه شمدهای سفید را بر اندامم رواج می‌دهیبه پاس همین دست‌هاستکه تو رادوست دارم. "شمس لنگرودی"***باران صبح ...باران صبحنم نممی ,شعر,شاعر,اشعار,شعرها,شاعران ...ادامه مطلب

  • آرشیو شعر فارسی:سیمین بهبهانی

  • برگریزان دلم را نوبهاری آرزوستشاخه ی خشک تنم را برگ و باری آرزوستپایمال یک تنم عمری چو فرش خوابگاهچون چمن هر لحظه دل را رهگذاری آرزوستشمع جمع خفتگانم، آتشم را کس ندیدخاطرم را مونس شب زنده داری آرزوستشوره زار انتظارم درخور ِ گل ها نبودگو برویاند که دل را نیش خاری آرزوستتا به کی آهسته نالم در نهان چون چشمه سار؟همچو موجم نعره ی دیوانه واری آرزوستنورِ ماه ِ ‎آسمانم، بسته ی زندان ابرهر دمم زین بستگی راه فراری آرزوستمخمل زلف مرا غم نقره دوزی کرد و بازبازیش با پنجه ی زربخش یاری آرزوستبی قرارم همچو گـُل در گلشن از جور نسیمدست گلچین کو؟ که در بزمم قراری آرزوستداغ ننگی بر جبین ِ روشن ِ سیمین بزنزان که او را از تو عمری یادگاری آرزوست ,شعر,شاعر,اشعار,شعرها,شاعران ...ادامه مطلب

  • آرشیو شعر فارسی:سیمین بهبهانی

  •   یارب مرا یاری بده، تا خوب آزارش کنمهجرش دهم زجرش دهم، خوارش کنم زارش کنماز بوسه های آتشین، وز خنده های دلنشینصد شعله در جانش زنم، صد فتنه در کارش کنمدر پیش چشمش ساغری، گیرم ز دست دلبریاز رشک، آزارش دهم، وزغصه بیمارش کنمبندی بپایش افکنم، گویم خداوندش منمچون بنده در سودای زر، کالای بازارش کنمگوید مَیفزا قهر خود، گویم بکاهم مهر خودگوید که کمتر کن جفا، گویم که بسیارش کنمهر شامگه در خانه یی، چابک تر از پروانه ییرقصم بر ِ بیگانه یی، وز خویش بیزارش کنمچون بینم آن شیدای من، فارغ شد از سودای منمنزل کنم در کوی او، باشد که دیدارش کنمگیسوی خود افشان کنم، جادوی خود گریان کنمبا گونه گون سوگند ها، بار دگر یارش کنمچون یار شد بار دگر، کوشم به آزار دگرتا این دل دیوانه را، راضی ز آزارش کنم ,شعر,شاعر,اشعار,شعرها,شاعران ...ادامه مطلب

  • آرشیو:اشعارسهراب سپهری

  •  نور را پیمودیم ، دشت طلا را در نوشتیم.افسانه را چیدیم ، و پلاسیده فکندیم.کنار شنزار ، آفتابی سایه وار ، ما را نواخت. درنگی کردیم.بر لب رود پهناور رمز رویاها را سر بریدیم .ابری رسید ، و ما دیده فرو بستیم.ظلمت شکافت ، زهره را دیدیم ، و به ستیغ بر آمدیم.آذرخشی فرود آمد ، و ما را در ستایش فرو دید.لرزان ، گریستیم. خندان ، گریستیم.رگباری فرو کوفت : از در همدلی بودیم.سیاهی رفت ، سر به آبی آسمان ستودیم ، در خور آسمانها شدیم.سایه را به دره رها کردیم. لبخند را به فراخنای تهی فشاندیم .سکوت ما به هم پیوست ، و ما ما شدیم .تنهایی ما در دشت طلا دامن کشید.آفتاب از چهره ما ترسید .دریافتیم ، و خنده زدیم.نهفتیم و سوختیم.هر چه بهم تر ، تنها تر.،از ستیغ جدا شدیم:من به خاک آمدم،و بنده شدم .تو بالا رفتی، و خدا شدی .  *** تنها در بی چراغی شب ها می رفتم.دست هایم از یاد مشعل ها تهی شده بود.همه ستاره هایم به تاریکی رفته بود.مشت من ساقه خشک تپش ها را می فشرد.لحظه ام از طنین ریزش پیوند ها پر بود.تنها می رفتم ، می شنوی ؟ تنها.من از شادابی باغ زمرد کودکی براه افتاده بودم.آیینه ها انتظار تصویرم را می کشیدند،درها عبور غمناک مرا می جستند.و من می رفتم ، می رفتم تا در پایان خودم فرو افتم.ناگهان ، تو از بیراهه لحظه ها ، میان دو تاریکی ، به من پیوستی.صدای نفس هایم با طرح دوزخی اندامت در آمیخت:همه تپش هایم از آن تو باد، چهره به شب پیوسته ! همهتپش هایم.من از برگریز سرد ستاره ها گذشته امتا در خط های عصیانی پیکرت شعله گمشده را بربایم.دستم را به سراسر شب کشیدم ،زمزمه نیایش در بیداری انگشتانم تراوید.خوشه فضا را فشردم،قطره های ستاره در تاریکی درونم درخشید.و سرانجامدر آهنگ مه آلود نیایش ترا گم کردم.میان ما سرگردانی بیابان هاست.بی چراغی شب ها ، بستر خاکی غربت ها ، فراموشی آتش هاست.میان ما هزار و یک شب جست و جوهاست. *** بیراهه ها رفتی، برده گام ، رهگذر راهی از من تا بی انجام ، مسافر میان سنگینی پلک و جوی سحر !در باغ نا تمام تو ، ای کودک ! شاخسار زمرد تنها نبود ، بر زمینه هولی می درخشید.در دامنه لالایی ، به چشمه وحشت می رفتی ، بازوانت دو ساحل نا همرنگ شمشیر و نوازش بود.فریب را خندیده ای ، نه لبخند را، نا شناسی را زیسته ای ، نه زیست را.و آن روز ، و آن لحظه ، از خود گریختی ، سر به بیاب,شعر,شاعر,اشعار,شعرها,شاعران ...ادامه مطلب

  • آرشیو:اشعارسهراب سپهری

  •  باغ باران خورده می نوشید نور .لرزشی در سبزه های تر دوید:او به باغ آمد ، درونش تابناک ،سایه اش در زیر و بم ها ناپدید.شاخه خم می شد به راهش مست بار ،او فراتر از جهان برگ و بر.باغ ، سرشار از تراوش های سبز،او ، درونش سبز تر ، سرشارتر.در سر راهش درختی جان گرفتمیوه اش همزاد همرنگ هراس.پرتویی افتاد در پنهان او :دیده بود آن را به خوابی ناشناس.در جنون چیدن از خود دور شد.دست او لرزید ، ترسید از درخت.شور چیدن ترس را از ریشه کند:دست آمد ، میوه را چید از درخت.  *** بام را برافکن ، و بتاب ، که خرمن تیرگی اینجاست.بشتاب ، درها را بشکن ، وهم را دو نیمه کن ، که منمهسته این بار سیاه.اندوه مرا بچین ، که رسیده است.دیری است، که خویش را رنجانده ایم ، و روزن آشتی بسته است.مرا بدان سو بر، به صخره برتر من رسان ، که جدا مانده ام.به سرچشمه ناب هایم بردی ، نگین آرامش گم کردم ، و گریه سر دادم.فرسوده راهم ، چادری کو میان شعله و با ، دور از همهمه خوابستان ؟و مبادا ترس آشفته شود ، که آبشخور جاندار من است.و مبادا غم فرو ریزد، که بلند آسمانه زیبای من است.صدا بزن ، تا هستی بپا خیزد ، گل رنگ بازد، پرنده هوای فراموشی کند.ترا دیدم ، از تنگنای زمان جستم . ترا دیدم ، شور عدم در من گرفت.و بیندیش ، که سودایی مرگم . کنار تو ، زنبق سیرابم.دوست من ، هستی ترس انگیز است.به صخره من ریز، مرا در خود بسای ، که پوشیده از خزه نامم.بروی ، که تری تو ، چهره خواب اندود مرا خوش است.غوغای چشم و ستاره فرو نشست، بمان ، تا شنوده آسمان ها شویم.بدر آ، بی خدایی مرا بیاگن، محراب بی آغازم شو.نزدیک آی، تا من سراسر ((من)) شوم. ***,شعر,شاعر,اشعار,شعرها,شاعران ...ادامه مطلب

  • آرشیو:اشعارسهراب سپهری

  • سر برداشتم:زنبوری در خیالم پر زدیا جنبش ابری خوابم را شکافت ؟در بیداری سهمناکآهنگی دریا-نوسان شنیدم، به شکوه لب بستگی یک ریگو از کنار زمان برخاستم.هنگام بزرگبر لبانم خاموشی نشانده بود.در خورشید چمن ها خزنده ای دیده گشود:چشمانش بیکرانی برکه را نوشید.بازی ، سایه پروازش را به زمین کشیدو کبوتری در بارش آفتاب به رویا بود.پهنه چشمانم جولانگاه تو باد، چشم انداز بزرگ!در این جوش شگفت انگیز، کو قطره وهم؟بال ها ، سایه پرواز را گم کرده اند.گلبرگ ، سنگینی زنبور را انتظار می کشد.به طراوت خاک دست می کشم،نمناکی چندشی بر انگشتانم نمی نشیند.به آب روان نزدیک می شوم،نا پیدایی دو کرانه را زمزمه می کند.رمزها چون انار ترک خورده نیمه شکفته اند.جوانه شور مرا دریاب، نورسته زود آشنا!درود ، ای لحظه شفاف! در بیکران تو زنبوری پر می زند.  *** کوهساران مرا پر کن، ای طنین فراموشی!نفرین به زیبایی- آب تاریک خروشان - که هست مرافرو پیچد و برد!تو ناگهان زیبا هستی. اندامت گردابی است.موج تو اقلیم مرا گرفت.ترا یافتم، آسمان ها را پی بردم.ترا یافتم، درها را گشودم، شاخه را خواندم.افتاده باد آن برگ، که به آهنگ وزش هایت نلرزد!مژگان تو لرزید: رویا در هم شد.تپیدی: شیره گل بگردش آمد.بیدار شدی: جهان سر برداشت، جوی از جا جهید.براه افتادی: سیم جاده غرق نوا شد.در کف تست رشته دگرگونی.از بیم زیبایی می گریزم، و چه بیهوده: فضا را گرفته ای.یادت جهان را پر غم می کند، و فراموشی کیمیاست.در غم گداختم، ای بزرگ، ای تابان!سر برزن، شب زیست را در هم ریز، ستاره دیگر خاک!جلوه ای، ای برون از دید!از بیکران تو می ترسم ، ای دوست! موج نوازشی. ***,شعر,شاعر,اشعار,شعرها,شاعران ...ادامه مطلب

  • آرشیو:اشعارسهراب سپهری

  • می تراوید آفتاب از بوته ها.دیدمش در دشت های نم زدهمست اندوه تماشا ، یار باد،مویش افشان ، گونه اش شبنم زده.لاله ای دیدیم - لبخندی به دشت-پرتویی در آب روشن ریخته.او صدا را در شیار باد ریخت:جلوه اش با بوی خنک آمیخته.رود، تابان بود و او موج صدا:خیره شد چشمان ما در رود وهم.پرده روشن بود ، او تاریک خواند:طرح ها در دست دارد دود وهم.چشم من بر پیکرش افتاد ، گفت:آفت پژمردگی نزدیک او.دشت: دریای تپش، آهنگ ، نور.سایه می زد خنده تاریک او.  *** می تازی ، همزاد عصیان !به شکار ستاره ها رهسپاری ،دستانت از درخشش تیر و کمان سرشار.اینجا که من هستمآسمان ، خوشه کهکشان می آویزد،کو چشمی آرزومند؟با ترس و شیفتگی ، در برکه فیروزه گون، گل های سپید می کنیو هر آن، به مار سیاهی می نگری، گلچین بی تاب!و اینجا - افسانه نمی گویم-نیش مار ، نوشابه گل ارمغان آورد.بیداری ات را جادو می زند،سیب باغ ترا پنجه دیوی می رباید.و -قصه نمی پردازم-در باغستان من ، شاخه بارور خم می شود،بی نیازی دست ها پاسخ می دهد.در بیشه تو، آهو سر می کشد ، به صدایی می رمد.در جنگل من ، از درندگی نام و نشان نیست .در سایه - آفتاب دیارت قصه خیر و شر می شنوی.من شکفتن را می شنوم.و جویبار از آن سوی زمان می گذرد.تو در راهیی.من رسیده ام.اندوهی در چشمانت نشست، رهرو نازک دل!میان ما راه درازی نیست: لرزش یک برگ.  ***,شعر,شاعر,اشعار,شعرها,شاعران ...ادامه مطلب

  • آرشیو:اشعارسهراب سپهری

  • به روی شط وحشت برگی لرزانم،ریشه ات را بیاویز.من از صداها گذشتم.روشنی را رها کردم.رویای کلید از دستم افتاد.کنار راه زمان دراز کشیدم.ستاره ها در سردی رگ هایم لرزیدند.خاک تپید.هوا موجی زد.علف ها ریزش رویا را در چشمانم شنیدند:میان دو دست تمنایم روییدی،در من تراویدی.آهنگ تاریک اندامت را شنیدم:نه صدایمو نه روشنی.طنین تنهایی تو هستم،طنین تاریکی تو.سکوتم را شنیدی: بسان نسیمی از روی خودم برخواهم خاست،درها را خواهم گشود،در شب جاویدان خواهم وزید.چشمانت را گشودی :شب در من فرود آمد.  ,شعر,شاعر,اشعار,شعرها,شاعران ...ادامه مطلب

  • آرشیو:اشعارسهراب سپهری

  • پنجره ای در مرز شب و روز باز شدو مرغ افسانه از آن بیرون پرید.میان بیداری و خوابپرتاب شده بود.بیراهه فضا را پیمود،چرخی زدو کنار مردابی به زمین نشست.تپش هایش با مرداب آمیخت.مرداب کم کم زیبا شد.گیاهی در آن رویید،گیاهی تاریک و زیبا.مرغ افسانه سینه خود را شکافت:تهی درونش شبیه گیاهی بود .شکاف سینه اش را با پرها پوشاند.وجودش تلخ شد:خلوت شفافش کدر شده بود.چرا آمد ؟از روی زمین پر کشید،بیراهه ای را پیمودو از پنجره ای به درون رفت.مرد، آنجا بود.انتظاری در رگ هایش صدا می کرد.مرغ افسانه از پنجره فرود آمد،سینه او را شکافتو به درون او رفت.او از شکاف سینه اش نگریست:درونش تاریک و زیبا شده بود.و به روح خطا شباهت داشت.شکاف سینه اش را با پیراهن خود پوشاند،در فضا به پرواز آمدو اتاق را در روشنی اضظراب تنها گذاشت.مرغ افسانه بر بام گمشده ای نشسته بود.وزشی بر تار و پودش گذشت:گیاهی در خلوت درونش رویید،از شکاف سینه اش سر بیرون گشیدو برگ هایش را در ته آسمان گم کرد.زندگی اش در رگ های گیاه بالا می رفت.اوجی صدایش می زد.گیاه از شکاف سینه اش به درون رفتو مرغ افسانه شکاف را با پرها پوشاند.بال هایش را گشودو خود را به بیراهه فضا سپرد.گنبدی زیر نگاهش جان گرفت.چرخی زدو از در معبد به درون رفت.فضا با روشنی بیرنگی پر بود.برابر محرابو همی نوسان یافت:از همه لحظه های زندگی اش محرابی گذشته بودو همه رویاهایش در محرابی خاموش شده بود.خودش را در مرز یک رویا دید.به خاک افتاد.لحظه ای در فراموشی ریخت.سر برداشت:محراب زیبا شده بود.پرتویی در مرمر محراب دیدتاریک و زیبا.ناشناسی خود را آشفته دید.چرا آمد؟بال هایش را گشودو محراب را در خاموشی معبد رها کرد.زن در جاده ای می رفت.پیامی در سر راهش بود:مرغی بر فراز سرش فرود آمد.زن میان دو رویا عریان شد.مرغ افسانه سینه او را شکافتو به درون رفت.زن در فضا به پرواز آمد.مرد در اتاقش بود.انتظاری در رگ هایش صدا می کردو چشمانش از دهلیز یک رویا بیرون می خزید.زنی از پنجره فرود آمدتاریک و زیبا.به روح خطا شباهت داشت.مرد به چشمانش نگریست:همه خواب هایش در ته آنها جا مانده بود.مرغ افسانه از شکاف سینه زن بیرون پریدو نگاهش به سایه آنها افتاد.گفتی سیاه پرده توری بودکه روی وجودش افتاده بود.چرا آمد؟بال هایش را گشودو اتاق را در بهت یک رویا گم کرد.مرد تنها بود.تصویری به دیوار اتاقش می کشید.وجودش میان آغا,شعر,شاعر,اشعار,شعرها,شاعران ...ادامه مطلب

  • آرشیو شعر فارسی:بیژن جلالی

  • چه عظمتی دارد جهانگرچه گرده‌ی گلی استکه بر پای زنبوری نشسته‌است. بیژن جلالی********************من گرچه از آبدرختیا حشره‌ی کوچکی گفته‌ام،ولی همیشه با همه‌ی این دنیا کار داشته‌ام. بیژن جلالی********************خورشید چون پرنده‌ایبر پشته‌های آب سوار می‌شدو بر لبه‌ی موج‌ها می‌نشستو بال‌های زرین خود رادر آب‌ها می‌شست. بیژن جلالی********************خداونداتو که با کلامی زمین و آسمان‌ها را آفریدیبا کلامی مرا جویباری کنکه در خاک تشنه فرو روم.یا پروانه‌ای کنکه پیش از غروب آفتابمرده باشم. بیژن جلالی********************برگ‌های سرخ چناردر این غروب پاییزیکه ناگاه خورشیداز پس ابرهابه آنان سلام گفتچون چراغ می‌درخشیدند.هیچ دست بشریو هیچ‌گاهجهان را به این زیباییچراغانینخواهد کرد. بیژن جلالی********************«درخت»درخت جشنی استکه زمین و آسمانبرپا داشته‌اند. بیژن جلالی********************تو از در آمدیگوییا که امید جهان بودکه آمدتو در آغوش من آرمیدیگوییا که گل‌های جهاندر آغوش من آرمیدند.تو دیگر مرا ترک نگفتیگوییا که بهشت جاویداندر قلب من شکفت.و اینک مندر استوارترین دژهای امیددر روشن‌ترین خانه‌های خورشیدمسکن دارم. بیژن جلالی********************چگونه خاک باغ‌های درروس راتوبره می‌کنندبرای ساختن خانه‌های بزرگآن‌ها که در آخر کارمشتی خاک را می‌بلعند بیژن جلالی********************درختان چون شعله‌ها هستندشعله‌های سبزیا چون دعای غم‌انگیز زمینکه از زمین برمی‌خیزندولی هرگز به آسمان نمی‌رسند. بیژن جلالی********************گربه‌ت اومدهگربه‌ی من نمی‌آدگربه‌ی من مُرده. بیژن جلالی********************«غروب» غروب لحظه‌ای‌ستکه درختان در افق می‌رقصندو با روز خداحافظی می‌کنند. بیژن جلالی********************از عشق من تخته‌سنگی خواهد ماندبر کوره‌راهیکه در آن یادگار هزاران لحظهدرخشیدن خورشید استو یادگار هزاران موج آبو آمد و رفت سایه‌ها و صداهاو رقصیدن ماسه‌سنگ‌های امیدو ته‌نشست آن‌هاو,شعر,شاعر,اشعار,شعرها,شاعران ...ادامه مطلب

  • آرشیو شعر فارسی:بیژن جلالی

  • هزاران دست دوستیمرا به هر یک از برگ‌های درختانمی‌پیونددو هزاران باردر لحظه‌های این غروب خاموشتاریک می‌شوم. بیژن جلالی********************گربه‌هااز مسیرهایی می‌گذرند.نمی‌توانیم دنبال آن‌ها برویمولی می‌توانیم حس کنیمکه از مسیری می‌گذرندکه معنایی جادویی دارد. بیژن جلالی********************کاش من هم می‌توانستممثل گربه‌امدر تاریکی روی لبه‌ی دیوارراه بروم.کاش من هم هنگام برگشتن به خانهقیافه‌ی اسرارآمیزی داشتمکه از ولگردی‌های شبانه‌امحکایت می‌کرد. بیژن جلالی********************خورشید پایین‌تر آمده امروزو روی بعضی از برگ‌هانشسته‌استامروز هم خورشیددر قطره‌های بارانخانه کرده‌است. بیژن جلالی********************جهان سرنوشت من است.هر برگهر سنگ‌ریزهسگ‌ها و گربه‌هایمگلیم کف اتاقو قابلمه‌ها در آشپزخانهسرنوشت من است.هر برگهر سنگ‌ریزهسگ‌ها و گربه‌هایمقیافه و افکارمو گل‌های قالیو قابلمه‌ها در آشپزخانهسرنوشت من هستند. بیژن جلالی********************صبح زودیک سار با پروبال سیاهشنشست کف باغچه.دیدم هنوز لباس سیاه دیشب رابه تن دارد. بیژن جلالی********************صبح شده.فقط یکی از گربه‌هادم در نیامده‌است.مرگ هم با فاصله‌ایکنار ایستاده‌است.صبح شده.ولی امروز صدای مرغکی راکه هر روز صب می‌خواندنشنیده‌ام.صبح شده.کمی خسته هستمو باید دوباره بخوابم. بیژن جلالی********************خورشید رفته‌استولی آب‌ها هنوز رنگین‌اندگویی یاد خورشید راهمچنان با خود دارندو دریا از عشقی سخن می‌گویدکه آن را هنوز به تاریکی شبنسپرده‌است. بیژن جلالی********************هر درختی که در خزان هستکتابی است؛هر درختی در بهارانکتابی است؛هر درختی در تابستانکتابی است؛هر درختی در زمستانکتابی است؛از افسانه،از غزل،از عشق،از تنهایی. بیژن جلالی********************روزی از شعرهایمجدا خواهم‌شدکه سرنوشت نامعلومی دارندمثل گربه‌های ولگردیکه دم در خانهبه آن‌ها غذا می‌دهم. بیژن جلالی********************در خیالم شتری خسته و گرسنهمی‌دودنمی‌دانم از کجا آمدهو به ک,شعر,شاعر,اشعار,شعرها,شاعران ...ادامه مطلب

  • آرشیو شعر فارسی:بیژن جلالی

  • تو با قلب پرمهر خودبه‌سوی من آمدیولی منهدیه‌ای جز ستارگان نداشتمکه نثار قدم‌های تو کنمو ستارگان برای تودور و سرد بودندو من بیهوده از زیبایی آن‌هابرای تو سخن گفتم. بیژن جلالی********************آفتاب دی‌ماهتا روی تختخواب منمی‌افتدو من جایی را که روشن کرده‌استنوازش می‌کنم. بیژن جلالی********************در خیالم شتری خسته و گرسنهمی‌دودنمی‌دانم از کجا آمدهو به کجا می‌رود. بیژن جلالی********************از روزفقط نور آبی‌رنگی باقی ماندهکه آسمان را روشن کرده‌استدرختان مثل هر شبصف کشیده‌اندو کلاغ‌ها به سراغ آن‌ها می‌آیندتاریکی نزدیک می‌شودو به زودی یک ستارهجای همه‌چیز را می‌گیرد. بیژن جلالی********************هر درختی که در خزان هستکتابی است؛هر درختی در بهارانکتابی است؛هر درختی در تابستانکتابی است؛هر درختی در زمستانکتابی است؛از افسانه،از غزل،از عشق،از تنهایی. بیژن جلالی********************گربه‌هایم خیلی زوداز دست می‌روندمثل عشق‌هایمو فقط غمی از آن‌هابرایم باقی می‌ماند. بیژن جلالی********************پنجه‌های باد پاییزیدر زلف درختانو صدای ریختن برگ‌های خشکو سپس سکوتکه از دیدن زمستان می‌گوید. بیژن جلالی********************کاش من هم می‌توانستممثل گربه‌امدر تاریکی روی لبه‌ی دیوارراه بروم.کاش من هم هنگام برگشتن به خانهقیافه‌ی اسرارآمیزی داشتمکه از ولگردی‌های شبانه‌امحکایت می‌کرد. بیژن جلالی********************ای روزبازآی که مرا بی تونه توان بودن استو نه توان بردن آرزوها.ای روز با گام خودجهان را تازه کنو با نام خوددر روح من بنشین.ای روزتو را چون عروسیعزیز می‌دارمو چون مادری در آغوش می‌کشم.ای روز تو خزانه‌ی برگ‌هاو آسمان درخشانترا به من می‌دهیو من خزانه‌ی قلب پر عشق خود رانثار قدم‌های تو می‌کنم. بیژن جلالی********************انتهای دنیااین‌جاست.و این راه به جایینمی‌رسد.و این خاکبه خاک دیگری نمی‌پیونددو این آسمانبا تمام آسمان‌هابیگانه است.انتهای دنیا این‌جاست.زیرا دل من رادر کنار جویبارهاو در دامن کوه&z,شعر,شاعر,اشعار,شعرها,شاعران ...ادامه مطلب

  • آرشیو شعر فارسی:بیژن جلالی

  • ای درختانآن‌گاه که شب می‌شودکجا می‌روید؟شاید به دنیای خواب من پناه می‌آورید.و شاید بر بال‌های فرشته‌ی شباز خود و از دنیادور می‌شویدو صبح‌گاهان در آغوش خورشیدبه جهان نوربازمی‌گردید. بیژن جلالی********************آبی آسمانو سبزی برگ و درختانبرایم چقدر تازه‌اندگرچه من و جهانپیر شده‌ایمگویا بعد از هفتاد سالروز اولی استکه آن‌ها را می‌بینم. بیژن جلالی********************ما تا حیوانات را می‌دریمو می‌خوریمیکدیگر را نیز خواهیم‌خورد. بیژن جلالی********************«درخت»درخت جشنی استکه زمین و آسمانبرپا داشته‌اند. بیژن جلالی********************آفتاب دی‌ماهتا روی تختخواب منمی‌افتدو من جایی را که روشن کرده‌استنوازش می‌کنم. بیژن جلالی********************شب شدولی من هنوزاز شب خویش سخنی نگفته‌امو همچنانروشنی روز را چون کبوتریبر سینه‌ی خود می‌فشارم. بیژن جلالی********************بوته‌ی نسترنبا صدها چشم خوش‌رنگمرا تماشا می‌کردگوییا می‌گفتآیا مرا می‌بینی؟آیا نام مرا می‌دانی؟و من با شعری که در دلم جوانه می‌زدبه عشق او پاسخ می‌گفتم. بیژن جلالی********************خوشبختیهمان خورشید استیا چند ابر سفیدکه در پهنه‌ی آسمان می‌روند. بیژن جلالی********************انتهای دنیااین‌جاست.و این راه به جایینمی‌رسد.و این خاکبه خاک دیگری نمی‌پیونددو این آسمانبا تمام آسمان‌هابیگانه است.انتهای دنیا این‌جاست.زیرا دل من رادر کنار جویبارهاو در دامن کوه‌هایشبه خاک سپرده‌اند. بیژن جلالی********************تا یادگار درختی در ذهن من باقی‌ست،تا در ماورای چشم‌های بسته‌امستارگان بی‌شمار سوسو می‌زنند،هرگز تن به ناامیدی نخواهم داد.زیرا امواج نادانی و شقاوتمرا به ساحل‌های امید رانده‌اندو در این ساحل‌هاستکه تن منچون خاشاکیبر امواج ابدیت خواهد رقصید. بیژن جلالی********************گربه‌هایم خیلی زوداز دست می‌روندمثل عشق‌هایمو فقط غمی از آن‌هابرایم باقی می‌ماند. بیژن جلالی********************,شعر,شاعر,اشعار,شعرها,شاعران ...ادامه مطلب

  • آرشیو شعر فارسی:بیژن جلالی

  • ما تا حیوانات را می‌دریمو می‌خوریمیکدیگر را نیز خواهیم‌خورد. بیژن جلالی********************کاشپرنده‌ای بودمو فضای بین شاخ و برگ‌هامال من بودو آبی آسماندر ته چشم‌هایم می‌رقصیدو باداز سنگینی تن من می‌کاست.کاش پرنده‌ای بودمو شاخ و برگ درختانمرا از زمین جدا می‌کردند. بیژن جلالی********************رنگ ساختمان همسایه‌ی روبه‌روسفید استو هنگام دمیدن صبح نور آبی‌رنگیروی آن می‌افتدو من شاخ‌وبرگ‌های درختان حیاط راکه هنوز سیاه‌رنگ هستندروی سینه‌ی آسمان آبی‌رنگی می‌پندارمکه همان دیوار سفید همسایه است. بیژن جلالی********************فقط به گرسنگیو تشنگی بیاندیشیمچون سوسمار یا سموریو در زمان ساکن خودتنهایی خود را در جانتجربه کنیم. بیژن جلالی********************ای درختانآن‌گاه که شب می‌شودکجا می‌روید؟شاید به دنیای خواب من پناه می‌آورید.و شاید بر بال‌های فرشته‌ی شباز خود و از دنیادور می‌شویدو صبح‌گاهان در آغوش خورشیدبه جهان نوربازمی‌گردید. بیژن جلالی********************گوییا که کلامتصخره‌ای استیا دریایی استو گل‌ها روییده است بر آنو ماهیان در دریا شناورند.گوییا کلامتباد است در شاخ‌وبرگ درختانو پرندگان در آنپرواز می‌کنند.گوییا کلامت جهان استیا آینه‌ای استکه جهان را در آن می‌نگریم. بیژن جلالی********************من در هر رفت‌وآمداز نقش گربه‌هایمکه در اتاق خوابیده‌اندچیزی می‌فهممکه در هیچ کتابینوشته نشده‌است.و در بازی کردنشانچیزی می‌بینمکه در هیچ کتابینخوانده‌ام. بیژن جلالی********************( به مناسبت پنهان شدن درخت‌های چنار باغ مقابل در پشت ساختمان)اندوه دیگر ندیدن درخت‌هاکه پشت دیواری پنهانشان کردند.اندوه از دست دادن دوستانی سبزباشکوه و مهربان.اندوه دیگر ندیدن گوشه‌ای از آسمانکه همراهشان بود.اندوه از دست دادن دوستی آبیصاف یا ابری.و فقط با کلمات است که گریه خواهم کرد. بیژن جلالی********************در خیالم شتری خسته و گرسنهمی‌دودنمی‌دانم از کجا آمدهو به کجا می‌رود. بیژن جلالی********************کاش درختی ,شعر,شاعر,اشعار,شعرها,شاعران ...ادامه مطلب

  • آرشیو شعر فارسی:بیژن جلالی

  • می خواهم در پوست حیواناتبخزمو دنیا را از چشم آن‌هابنگرم.شاید معنایی را بیابمبه وسعت اندوه خود. بیژن جلالی********************گربه‌ها کتاب‌هایم رابه هم می‌ریزندو می‌بینم گربه‌هایم رااز کتاب‌هایمبیشتر دوست دارم. بیژن جلالی********************کلاغ‌هادر این تنگ غروبروی درخت‌های بلند چنار می‌نشینند.(و گاه دسته‌جمعی بلند می‌شوند و چرخ می‌خورندو دوباره بر درخت‌ها فرود می‌آیند.)گویی کلاغ‌هامیوه‌های درخت چنار هستند.و شاید درخت چنار نیزاز اینکه در تنگ غروبتا سحرگاهبارور شده‌استاحساس غرورو سرافرازی می‌کند. بیژن جلالی********************گربه‌ی سیاهم را که ناز می‌کردمگفتم:«سیا خنده‌دار شده»بعد دیدم از او خنده‌دارترمزیرا گرفتار اوهام هستم. بیژن جلالی********************چقدر گل‌ها دیوانه هستندبی‌قید و بی‌خیالو چشم‌بسته راه می‌روندبرگ‌هایشان چه دیوانه‌وار سبز می‌شوداز همه جهتو در باد دیوانه‌وار زمزمه سر می‌دهندچه می‌گوینداین گل‌های بی‌قیداین برگ‌های خیال. بیژن جلالی********************رنگ ساختمان همسایه‌ی روبه‌روسفید استو هنگام دمیدن صبح نور آبی‌رنگیروی آن می‌افتدو من شاخ‌وبرگ‌های درختان حیاط راکه هنوز سیاه‌رنگ هستندروی سینه‌ی آسمان آبی‌رنگی می‌پندارمکه همان دیوار سفید همسایه است. بیژن جلالی********************بوته‌ی نسترنبا صدها چشم خوش‌رنگمرا تماشا می‌کردگوییا می‌گفتآیا مرا می‌بینی؟آیا نام مرا می‌دانی؟و من با شعری که در دلم جوانه می‌زدبه عشق او پاسخ می‌گفتم. بیژن جلالی********************گل‌ها می‌درخشیدندو با رنگ‌های خود زمین را روشن می‌کردندو من از خود می‌پرسیدمآیا خورشید نیزاز جنس گل‌هاست؟ بیژن جلالی********************ای روزبازآی که مرا بی تونه توان بودن استو نه توان بردن آرزوها.ای روز با گام خودجهان را تازه کنو با نام خوددر روح من بنشین.ای روزتو را چون عروسیعزیز می‌دارمو چون مادری در آغوش می‌کشم.ای روز تو خزانه&zwnj,شعر,شاعر,اشعار,شعرها,شاعران ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها