می خواهم در پوست حیوانات
بخزم
و دنیا را از چشم آنها
بنگرم.
شاید معنایی را بیابم
به وسعت اندوه خود.
بیژن جلالی
********************
گربهها کتابهایم را
به هم میریزند
و میبینم گربههایم را
از کتابهایم
بیشتر دوست دارم.
بیژن جلالی
********************
کلاغها
در این تنگ غروب
روی درختهای بلند چنار مینشینند.
(و گاه دستهجمعی بلند میشوند و چرخ میخورند
و دوباره بر درختها فرود میآیند.)
گویی کلاغها
میوههای درخت چنار هستند.
و شاید درخت چنار نیز
از اینکه در تنگ غروب
تا سحرگاه
بارور شدهاست
احساس غرور
و سرافرازی میکند.
بیژن جلالی
********************
گربهی سیاهم را که ناز میکردم
گفتم:«سیا خندهدار شده»
بعد دیدم از او خندهدارترم
زیرا گرفتار اوهام هستم.
بیژن جلالی
********************
چقدر گلها دیوانه هستند
بیقید و بیخیال
و چشمبسته راه میروند
برگهایشان چه دیوانهوار سبز میشود
از همه جهت
و در باد دیوانهوار زمزمه سر میدهند
چه میگویند
این گلهای بیقید
این برگهای خیال.
بیژن جلالی
********************
رنگ ساختمان همسایهی روبهرو
سفید است
و هنگام دمیدن صبح نور آبیرنگی
روی آن میافتد
و من شاخوبرگهای درختان حیاط را
که هنوز سیاهرنگ هستند
روی سینهی آسمان آبیرنگی میپندارم
که همان دیوار سفید همسایه است.
بیژن جلالی
********************
بوتهی نسترن
با صدها چشم خوشرنگ
مرا تماشا میکرد
گوییا میگفت
آیا مرا میبینی؟
آیا نام مرا میدانی؟
و من با شعری که در دلم جوانه میزد
به عشق او پاسخ میگفتم.
بیژن جلالی
********************
گلها میدرخشیدند
و با رنگهای خود زمین را روشن میکردند
و من از خود میپرسیدم
آیا خورشید نیز
از جنس گلهاست؟
بیژن جلالی
********************
ای روز
بازآی که مرا بی تو
نه توان بودن است
و نه توان بردن آرزوها.
ای روز با گام خود
جهان را تازه کن
و با نام خود
در روح من بنشین.
ای روز
تو را چون عروسی
عزیز میدارم
و چون مادری در آغوش میکشم.
ای روز تو خزانهی برگها
و آسمان درخشانت
را به من میدهی
و من خزانهی قلب پر عشق خود را
نثار قدمهای تو میکنم.
بیژن جلالی
********************
پشهی کوچک
دیگر نیست.
دنیایی کشتهشد
و کوشش میلیونها سال
به هیچ گرایید.
بیژن جلالی
********************
در آبهای تاریکی
گام برمیدارم
و چند ستاره را که
اینجا و آنجا افتادهاست
برمیدارم.
بیژن جلالی
********************
حرف آخر را
برگی میگوید
که چرخزنان
به زمین میافتد.
بیژن جلالی
********************
یک باغ زیبا
چون چهرهایست زیبا
که در آن
امکان هزاران خوشبختی هست.
بیژن جلالی
********************
چرا نگویم
که گنجشکها
مثل قطرههای باران
از بالا میآمدند
و روی زمین
مینشستند.
بیژن جلالی
********************
در سکوت من
کوهها به صدا درآمدند
و نام خود را بر من
فروخواندند
و دریا
به زبان من
سخن گفت
مرغان
آهنگ دل مرا
سردادند
و خاک چون مادری
بر گامهای من آفرین گفت
و آسمان نگاه مرا
در خود پذیرفت.
بیژن جلالی
********************
شاعر
چون کبوتری است
که با بالهای سفید خود
بر تاریکیهای جهان پرواز میکند.
و گاه میپندارد
که ستارگان را
بر بالهای خود نگه داشتهاست.
وگاه میپندارد
که زمین را
به همراه خود
بهسوی آسمانها میبرد.
بیژن جلالی
********************