ما تا حیوانات را میدریم
و میخوریم
یکدیگر را نیز خواهیمخورد.
بیژن جلالی
********************
کاش
پرندهای بودم
و فضای بین شاخ و برگها
مال من بود
و آبی آسمان
در ته چشمهایم میرقصید
و باد
از سنگینی تن من میکاست.
کاش پرندهای بودم
و شاخ و برگ درختان
مرا از زمین جدا میکردند.
بیژن جلالی
********************
رنگ ساختمان همسایهی روبهرو
سفید است
و هنگام دمیدن صبح نور آبیرنگی
روی آن میافتد
و من شاخوبرگهای درختان حیاط را
که هنوز سیاهرنگ هستند
روی سینهی آسمان آبیرنگی میپندارم
که همان دیوار سفید همسایه است.
بیژن جلالی
********************
فقط به گرسنگی
و تشنگی بیاندیشیم
چون سوسمار یا سموری
و در زمان ساکن خود
تنهایی خود را در جان
تجربه کنیم.
بیژن جلالی
********************
ای درختان
آنگاه که شب میشود
کجا میروید؟
شاید به دنیای خواب من پناه میآورید.
و شاید بر بالهای فرشتهی شب
از خود و از دنیا
دور میشوید
و صبحگاهان در آغوش خورشید
به جهان نور
بازمیگردید.
بیژن جلالی
********************
گوییا که کلامت
صخرهای است
یا دریایی است
و گلها روییده است بر آن
و ماهیان در دریا شناورند.
گوییا کلامت
باد است در شاخوبرگ درختان
و پرندگان در آن
پرواز میکنند.
گوییا کلامت جهان است
یا آینهای است
که جهان را در آن مینگریم.
بیژن جلالی
********************
من در هر رفتوآمد
از نقش گربههایم
که در اتاق خوابیدهاند
چیزی میفهمم
که در هیچ کتابی
نوشته نشدهاست.
و در بازی کردنشان
چیزی میبینم
که در هیچ کتابی
نخواندهام.
بیژن جلالی
********************
( به مناسبت پنهان شدن درختهای چنار باغ مقابل در پشت ساختمان)
اندوه دیگر ندیدن درختها
که پشت دیواری پنهانشان کردند.
اندوه از دست دادن دوستانی سبز
باشکوه و مهربان.
اندوه دیگر ندیدن گوشهای از آسمان
که همراهشان بود.
اندوه از دست دادن دوستی آبی
صاف یا ابری.
و فقط با کلمات است که گریه خواهم کرد.
بیژن جلالی
********************
در خیالم شتری خسته و گرسنه
میدود
نمیدانم از کجا آمده
و به کجا میرود.
بیژن جلالی
********************
کاش درختی میشدم
یکه و تنها
در کشوری دوردست
که از کنار من
نه مردی میگذشت
و نه در سایهی من زنی میخفت.
فقط بر شاخههای من
مرغکی چند مینشستند
و آواز میخواندند
و از سنگینی آنها
شاخههای من خم میشد
و از رفتن آنها
برگهای من میلرزید.
بیژن جلالی
********************
مردیست در ما
که میگرید
از اینرو آمدن باران
و صدای رودخانهها را دوست داریم.
مردیست در ما
که میگرید
و ما غم او را
در آمدن باران
و جاری شدن آبها
فراموش میکنیم.
بیژن جلالی
********************
دست خود را بهسوی درختان دراز کردم
در انتظار پاسخ سبز آنان
و نگاه خود را به آسمان دوختم
در انتظار پاسخی آبی
اینک پرچم سبز درختان
در دست من است
و قبای آبی آسمان را
بر دوش دارم.
بیژن جلالی
********************
من چون درختی
روی سخنم با درختهاست
و من چون رودی
روی سخنم با رودهاست
و من چون تاریکی
رو بهسوی غروب دارم
و چون روز
از قلههای سخت بالا میروم.
من چون جهان
روی سخنم با جهان است
و چون سایهای
با سایهها سروکار دارم.
بیژن جلالی
********************
گاه که به گیاه یا گلی میاندیشم
و نامش را در قلبم تکرار میکنم
و میبینم تصویری را در طبیعت در ذهن دارم
چه خوشحال میشوم
و لحظهای میپندارم
که به بهشت گام گذاشتهام.
بیژن جلالی
********************
آفتاب تازه طلوع کرده
و دنیا مرا بهسوی خود میخواند.
(من چون عاشقی که از رفتن معشوق
بسیار گریسته است
با چشمی نو دنیا را مینگرم.)
در هر قدم گلی سر راهم میروید
و درختان سبز سلامم میکنند.
آسمان چون دوستی
پناهم میدهد.
(از اینکه باز در غروب تیره
خاطرهها چون سربازان گرسنه
و بیرحم به سراغم آیند بیمی ندارم.)
راه چون کشتی
مرا بر ساحلهای صبح میگرداند
و خورشید روشن
اسمهای فراموششده را به من میآموزد.
(و من چون عاشقی که به پای معشوق افتاده باشد
دنیا را با تمام نامهایش مینامم.)
خداوندا این دستهای زیبای توست
که چراغ صبح را سر راه من روشن کرده
و در سکوت و عظمت توست
که چون خواندن دعایی
در دنیای آشنای تو سفر میکنم.
بیژن جلالی
********************
من و گربهی سیاه
هر دو نقش ترسناکی را اجرا میکنیم.
او در ترس بینهایت خود
قالب گرفته
و من یک پا پیش میگذارم
یک پا پس
و با احتیاط غذا را جلویش میگذارم
ولی او از ترس چند سال نوری
با من فاصله دارد.
بیژن جلالی
********************