آرشیو شعر فارسی:بیژن جلالی

ساخت وبلاگ

کاش
پرنده‌ای بودم
و فضای بین شاخ و برگ‌ها
مال من بود
و آبی آسمان
در ته چشم‌هایم می‌رقصید
و باد
از سنگینی تن من می‌کاست.
کاش پرنده‌ای بودم
و شاخ و برگ درختان
مرا از زمین جدا می‌کردند.
 
بیژن جلالی


********************

ته کوچه برای گربه
ناآشنا شده‌است.
چند درخت هنوز باقی است
و چند دیوار برداشته شده‌است.
ساختمان سیمانی به جای استخر
و چمن اطراف آن،
و آستانه‌ی ساختمانی قدیمی
که ناپدید شده‌است.
فضای ته کوچه برای گربه
ناآشنا شده‌است.
 
بیژن جلالی


********************

خورشید چون پرنده‌ای
بر پشته‌های آب سوار می‌شد
و بر لبه‌ی موج‌ها می‌نشست
و بال‌های زرین خود را
در آب‌ها می‌شست.
 
بیژن جلالی


********************

برای من تنها زیستن ممکن نیست
باید در میان شهر
با دریای دور همراز باشم.
باید در اتاق بسته
با کوه‌ها سخن گویم.
باید تن من در خاک وسعت یابد
و در ساحل‌های من کودکان خاک‌بازی کنند
و کشاورزان در آن تخم گیاه افشانند.
باید در ساحل‌های من کودکان آب‌تنی کنند
و خورشید تابان از تن من گیاه برویاند.
باید عشق‌های مرده در سینه‌ی من چون ستاره‌ای بدرخشند.
باید عشق‌های آینده چون اشکی
از دیده‌ی من فرو ریزند.
برای من تنها زیستن ممکن نیست
تنهایی که چون ملکه‌ای‌ست
و من در پای تخت او
به احترام سر فرودآورده‌ام.
 
بیژن جلالی


********************

روزی از شعرهایم
جدا خواهم‌شد
که سرنوشت نامعلومی دارند
مثل گربه‌های ولگردی
که دم در خانه
به آن‌ها غذا می‌دهم.
 
بیژن جلالی


********************

حیوانات
مرگ را چه خوب می‌دانند
بی‌آن‌که از مرگ
حرفی بزنند.
 
بیژن جلالی


********************

چه خوشحالم از این‌که در عمرم
بوته‌ی نعنا و جعفری را دیده‌ام
همین بوته‌ی گوجه‌فرنگی
و انواع درخت‌های میوه را
و سنگ‌های رسوبی را تا حدی می‌شناسم
و سنگ‌های آتش‌فشان را
و به خط و خال گربه‌ها
و رنگ‌هایشان آشنا شده‌ام
با چند نوع سگ سال‌ها زندگی کرده‌ام
و به خلق‌وخوی کلاغ‌ها و گنجشک‌ها آشنا هستم
چه خوشحالم از دیدن و شنیدن و دانستن
که آن‌چه می‌پندارم واقعیت است.
 
بیژن جلالی


********************

خاک
و باز هم خاک
و ستاره‌ها نیز که از خاک هستند
و آسمان نیز که روزی خاک خواهد شد.
 
بیژن جلالی


********************

آب
از خود شکلی ندارد
و رنگی ندارد
و از زبان سنگ‌های ته جوی
آواز می‌خواند
و به راه خاک می‌رود
آب چه افتاده است
و افتادگی او چه زیباست.
 
بیژن جلالی


********************

بهار آمده‌است
و دست‌های گرم و روشن خود را
بر لبه‌ی پنجره
تکیه داده‌است
تا ما را همراه نسیم
و سبزی درختان
با خود ببرد.
 
بیژن جلالی


********************

تن تو
چون سپیدارهاست
انبوهی از سپیدی
پایدار
و برگ‌های سبز اندیشه
در پای تو فرو می‌ریزند
ای رفتن خاک به‌سوی آسمان
و ای پیوند جاویدان خاک و خورشید.
 
بیژن جلالی


********************

هر درختی که در خزان هست
کتابی است؛
هر درختی در بهاران
کتابی است؛
هر درختی در تابستان
کتابی است؛
هر درختی در زمستان
کتابی است؛
از افسانه،
از غزل،
از عشق،
از تنهایی.
 
بیژن جلالی


********************

از روز
فقط نور آبی‌رنگی باقی مانده
که آسمان را روشن کرده‌است
درختان مثل هر شب
صف کشیده‌اند
و کلاغ‌ها به سراغ آن‌ها می‌آیند
تاریکی نزدیک می‌شود
و به زودی یک ستاره
جای همه‌چیز را می‌گیرد.
 
بیژن جلالی


********************

فقط به گرسنگی
و تشنگی بیاندیشیم
چون سوسمار یا سموری
و در زمان ساکن خود
تنهایی خود را در جان
تجربه کنیم.
 
بیژن جلالی


********************

این درختان که در زمین غم رسته‌اند،
این گل‌ها که در زمین غم شکفته‌اند،
این ستارگان که در آب غم چشمک می‌زنند،
این خورشید روشن که در شب غم می‌درخشد،
هدیه‌ی ابدیت هستند
که با هم به سفر کوتاه زندگی می‌رویم.
 
بیژن جلالی


********************

من و گربه‌ی سیاه
هر دو نقش ترسناکی را اجرا می‌کنیم.
او در ترس بی‌نهایت خود
قالب گرفته
و من یک پا پیش می‌گذارم
یک پا پس
و با احتیاط غذا را جلویش می‌گذارم
ولی او از ترس چند سال نوری
با من فاصله دارد.
 
بیژن جلالی


********************

چقدر گل‌ها دیوانه هستند
بی‌قید و بی‌خیال
و چشم‌بسته راه می‌روند
برگ‌هایشان چه دیوانه‌وار سبز می‌شود
از همه جهت
و در باد دیوانه‌وار زمزمه سر می‌دهند
چه می‌گویند
این گل‌های بی‌قید
این برگ‌های خیال.
 
بیژن جلالی


********************

تا تو بیایی
دستم را به سوی رودی
دراز کردم
که می‌خروشید.
تا تو بیایی
خاک را نگریستم
در سراسر اندوهش
و گریستم.
تا تو بیایی
خورشید را نگریستم
با چشمان باز
و جهانم در سیاهی فرو رفت.
 
بیژن جلالی


********************

تو با قلب پرمهر خود
به‌سوی من آمدی
ولی من
هدیه‌ای جز ستارگان نداشتم
که نثار قدم‌های تو کنم
و ستارگان برای تو
دور و سرد بودند
و من بیهوده از زیبایی آن‌ها
برای تو سخن گفتم.
 
بیژن جلالی


********************

گربه‌هایم خیلی زود
از دست می‌روند
مثل عشق‌هایم
و فقط غمی از آن‌ها
برایم باقی می‌ماند.
 
بیژن جلالی


********************

قلب تو چون سبزه‌زاری‌ست
و قلب تو چون چشمه‌ای‌ست در آن سبزه‌زار.
در این چشمه هزاران گرمی هست
در این سبزه‌زار هزاران امید خوشی‌ست.
قلب تو چون پرنده‌ای‌ست
در این آسمان
و قلب تو چون آسمانی‌ست
که در آن هزاران خیال هست
که در آن هزاران پرنده
و هزاران آواز هست.
من چشم بر این سبزه‌زار آرام دوخته‌ام
و بر گرمی این آسمان تکیه دارم.
 
بیژن جلالی


********************

من به شمار برگ‌ها
و پرندگان
به تعداد آبشارها
و خزه‌ها
تکثیر شده‌ام
و اینک در دورترها
به ستارگان بی‌شماری
بدل خواهم‌شد.
 
بیژن جلالی


********************

واژبلاگ - وبلاگ شاعران...
ما را در سایت واژبلاگ - وبلاگ شاعران دنبال می کنید

برچسب : آرشیو شعر فارسی,بیژن جلالی, نویسنده : ابوالقاسم کریمی vazh بازدید : 231 تاريخ : يکشنبه 8 خرداد 1401 ساعت: 14:45