هزاران دست دوستی
مرا به هر یک از برگهای درختان
میپیوندد
و هزاران بار
در لحظههای این غروب خاموش
تاریک میشوم.
بیژن جلالی
********************
گربهها
از مسیرهایی میگذرند.
نمیتوانیم دنبال آنها برویم
ولی میتوانیم حس کنیم
که از مسیری میگذرند
که معنایی جادویی دارد.
بیژن جلالی
********************
کاش من هم میتوانستم
مثل گربهام
در تاریکی روی لبهی دیوار
راه بروم.
کاش من هم هنگام برگشتن به خانه
قیافهی اسرارآمیزی داشتم
که از ولگردیهای شبانهام
حکایت میکرد.
بیژن جلالی
********************
خورشید پایینتر آمده امروز
و روی بعضی از برگها
نشستهاست
امروز هم خورشید
در قطرههای باران
خانه کردهاست.
بیژن جلالی
********************
جهان سرنوشت من است.
هر برگ
هر سنگریزه
سگها و گربههایم
گلیم کف اتاق
و قابلمهها در آشپزخانه
سرنوشت من است.
هر برگ
هر سنگریزه
سگها و گربههایم
قیافه و افکارم
و گلهای قالی
و قابلمهها در آشپزخانه
سرنوشت من هستند.
بیژن جلالی
********************
صبح زود
یک سار با پروبال سیاهش
نشست کف باغچه.
دیدم هنوز لباس سیاه دیشب را
به تن دارد.
بیژن جلالی
********************
صبح شده.
فقط یکی از گربهها
دم در نیامدهاست.
مرگ هم با فاصلهای
کنار ایستادهاست.
صبح شده.
ولی امروز صدای مرغکی را
که هر روز صب میخواند
نشنیدهام.
صبح شده.
کمی خسته هستم
و باید دوباره بخوابم.
بیژن جلالی
********************
خورشید رفتهاست
ولی آبها هنوز رنگیناند
گویی یاد خورشید را
همچنان با خود دارند
و دریا از عشقی سخن میگوید
که آن را هنوز به تاریکی شب
نسپردهاست.
بیژن جلالی
********************
هر درختی که در خزان هست
کتابی است؛
هر درختی در بهاران
کتابی است؛
هر درختی در تابستان
کتابی است؛
هر درختی در زمستان
کتابی است؛
از افسانه،
از غزل،
از عشق،
از تنهایی.
بیژن جلالی
********************
روزی از شعرهایم
جدا خواهمشد
که سرنوشت نامعلومی دارند
مثل گربههای ولگردی
که دم در خانه
به آنها غذا میدهم.
بیژن جلالی
********************
در خیالم شتری خسته و گرسنه
میدود
نمیدانم از کجا آمده
و به کجا میرود.
بیژن جلالی
********************
سرم را بر آستانهی سنگ
میگذارم
و لبم را بر لب آب
و دست در دست باد
میروم
برای سوختن در جایی
که نمیدانم.
بیژن جلالی
********************
تا تو بیایی
دستم را به سوی رودی
دراز کردم
که میخروشید.
تا تو بیایی
خاک را نگریستم
در سراسر اندوهش
و گریستم.
تا تو بیایی
خورشید را نگریستم
با چشمان باز
و جهانم در سیاهی فرو رفت.
بیژن جلالی
********************
رنگ آبها را دیدهاید
که چگونه تغییر میکند
هنگام شادی روز طلایی است
و هنگام غم غروب
خونین میشود
رنگ آبها را دیدهاید
که چگونه ناپایدار است
و رنگ آسمان را
در خود منعکس میکند
بیژن جلالی
********************
از عشق من تختهسنگی خواهد ماند
بر کورهراهی
که در آن یادگار هزاران لحظه
درخشیدن خورشید است
و یادگار هزاران موج آب
و آمد و رفت سایهها و صداها
و رقصیدن ماسهسنگهای امید
و تهنشست آنها
و سنگ شدن آنهاست.
از عشق من تختهسنگی خواهد ماند
بر کورهراهی
که از فشار گامها نخواهد آزرد
زیرا پایبند هزاران
یادگار خویش است.
بیژن جلالی
********************
من همچنانکه بهسوی رودها و کوهها میروم
شهرها را دور میزنم
و مردمان را به فراموشی میسپارم.
بیژن جلالی
********************
بهار آمدهاست
و دستهای گرم و روشن خود را
بر لبهی پنجره
تکیه دادهاست
تا ما را همراه نسیم
و سبزی درختان
با خود ببرد.
بیژن جلالی
********************
من گوش به صدای کوههای دوردست فرا دادهام
و چشمبهراه پیام دریاهای دور هستم
از خاک هدیهای را امید دارم
و در باد گوش به پیام دوست میدارم
من در انتظاری هستم جاودانه
و دنیا را جاودانه دوست میدارم.
بیژن جلالی
********************
روز به تو
پناه میآورد
ای آب
و در تو میآساید
و شب در تو
خود را خواب میبیند.
بیژن جلالی
********************
«غروب»
غروب لحظهایست
که درختان در افق میرقصند
و با روز خداحافظی میکنند.
بیژن جلالی
********************
نقش اندوه خود را
میکشد شبپره
بر پنجرهی اتاق
و بالا و پایین
و به چپ و راست میرود
شب پاییزی است
و او به جستوجوی چراغ
آمدهاست.
بیژن جلالی
********************
ساعتها میگذرد
و من هستم و دیوار خاکستری اتاق
و یکی از سگها که در اتاق خوابیده
و یکی که پشت پنجره خوابیدهاست
و رفتوآمد گنجشکها را بر درخت
و نشستن آنها را روی ایوان
و تلاش کلاغها را برای خوردن تکههای نان تماشا میکنم.
بیژن جلالی
********************
در شبهای غم
خورشید چون گلی میدرخشد،
گلی که نه ساقه دارد
و نه برگ.
فقط گلبرگهای نور هستند
و بس.
زیرا در شب غم
خورشید مادر تمام گلهاست.
و یگانه وطنیست
که تن ما و روح ما
بدانسو
پرواز میکنند.
بیژن جلالی
********************
واژبلاگ - وبلاگ شاعران...